دیوانه‌تر شاید

شروع کردن همیشه سخت است. شروع‌ نوشتن سخت‌تر. این روزها ماهی توی سینه‌ام با تُنگ نمی‌سازد. خودش را به دیواره‌های تَنگِ شیشه‌ای می‌کوباند. انگار هَوس اقیانوس کرده باشد.

من توی این دنیا جا نمی‌شوم. اشک‌هایم قِل می‌خورند. کمتر کسی حرفم را می‌فهمد. اما کسی که بِفهمد را خوب می‌شناسم. تو فکرکن فروغ، هم‌کلاسی‌ام که موهایش را توی کِش می‌بندد، پیرمردِ کفاشی که سه‌بار کوک می‌زند روی هم. چهره‌ آدم‌ها روشن میشود توی سرم. هیچ کدامشان، هیچ وقت نگفتند وای آره ما هم توی این دنیا جا نمی‌شویم. اما من خواندم‌. از مردمک‌هایشان که دودو میزد. از تلاشِ مداومشان برای زیستن. برای پیدا کردن معنا. از غرق شدنشان توی غم. توی خدا.

روی دیوار اتاق مجردی‌هایم با مداد نوک تیز نوشته بودم " روحم توی دیوار‌های جسمم جا نمیشود" هیچ کس نفهمید. اما من واقعا درد میکشیدم. میکشم.

روزهای تقویم دهان کجی می‌کنند. شوریده‌ام. نمیفهمم دوم فروردین هزاروچهارصد‌وچهار یعنی چه. تویم هنوز دخترک هفده ساله کنکوری زندگی می‌کند که روزشماری ۹ تیر ۱۴۰۱ را می‌کند. باورش نمیشود که از آن روز دو سال و نیم می‌گذرد. و حالا باید برای کنکورِ ارشدِ اسفند آماده بشود.

هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کند. از همه چیز دل‌بریده‌ام. این‌‌شب‌ها راحت و روان پایِ روضه گریه میکنم. نه برای خودم. برای روحم که تشنه دنبالِ چشمه لا‌یموت می‌گردد. پیدایش می‌کند. آرام نمی‌گیرد. "دل از این دیوانه‌تر شاید ولی عاقل نخواهد شد" همه کتاب‌هایی که خوانده‌ام و نخوانده‌ام توی سرم می‌جوشند. شوریده‌ام. از همیشه بیشتر. هیچ هدف برای سال جدید تعیین نکرده‌ام. صفحات بولت‌ژورنالم سفید هستند. ورق‌ها توانِ حمل روحم را ندارند. دیگر لیست بلندو‌بالای کتاب‌هایی که خوانده‌ام. فیلم‌هایی که دیده‌ام. سفر‌هایی که رفتم خوشحالم نمی‌کند. دنبال چیز دیگری می‌گردم. عمیق‌تر. خیلی. بزرگ‌تر. خیلی. تو فکر‌کن صد میلیون برابر تُنگِ دِلم.

امسالم (همان ۱۴۰۳) و سال‌های قبل اقیانوس بودم‌. اما بند انگشتی‌. حالا به نظرم خیلی کم می‌آید. پوچ می‌آید.

حوصله میخواهم که از سالی که گذشت بنویسم. حالا شوریدگی نمی‌گذارد.