روزهای پس از طوفان!

از شروع های تکراری دل‌زده‌ام. بسم الله. آغاز نبردِمن با کلمات. پس روزهای طولانی دنبال نوشتن دویدن! تو وسط روزهایی که جایی شبیه گرین‌گیبلز آنه‌شرلی چرخ می‌‌زنم. منِ‌اویِ امیرخانی میخوانم و "کنارمی به من نگاه نمی‌کنی" خواجه امیری گوش می‌دهم و خیره به ماه حلقه‌ای می‌شوم. روزهای پس از طوفان!

حالا توی سرمای گرین‌گیبلز زیر پتوی نرمی خوابیده‌ام و پلک هام برای روی هم خزیدن مسابقه گذاشته‌اند. صدای تیک و تاک ساعتِ طلاییِ طرح‌قو بالای سرم نرمی پتو رو دل‌چسب تر کرده ^^.

حالم؟ خوب است. یعنی خیلی خوب است. شاید در جوابش الحمدالله کما هو اهله جواب بهتری باشد.

+گمانم برگشته باشم اینجا. دعا کنید.

شاید

اصلا

دلیل این‌همه تلاطم

ننوشتن باشه.

تمنا

"الهم ارحم ضعف بدنی، دلم برای بلند و عمیق خواندن عبارت توی رواق امام‌خمینی و گم شدن صدا توی جمعیت لَک زده. شب جمعه‌ای که دعای کمیل بود. و حالا با تمام وجود می‌گویم خدایا به ضعف بدنم به ترک های قلبم به نحیف بودن روحم، رحم کن! من ضعیف‌م. خیلی ضعیف‌م تابِ ابتلاء های سنگین تر از زور بازوانِ روحم را ندارم. خودت که گفتی لا یکلف نفساً الا وسعها

حالا ببین. وسعِ کوچک مرا. رحم می‌کنی؟

قسم به لحظه وصال

امروز، روز دوم اسکان‌مان توی موکب معراج است. شب قبل نه شب قبل ش حوالی بامداد با موتور اتاقی زرد رنگی که به قول محبوب برای‌خودشان پراید هستند، شارع تویرج پیاده شده‌ بودیم. حالا صبح چهارشنبه هشتم شهریور ماه است. نشسته‌ام روی پتوی طوسی که پرز پرز شده کدش o7 است و دارم چایی که تویش عرق نعنا ریخته ام را می‌خورم. دیشب ساعت ۱۲ راه افتادیم سمت حرم. شوق می‌تپید توی وجودم. تا وقتی که رسیدیم و من چشم‌هایم را بسته بودم. دستم توی دست محبوب و بابا پشت سرمان می‌آمد. درست که وسط مرمرهای بین الحرمین ایستادیم. سر بالا آوردم و پلک هارا باز کردم. می‌گویند اولین بار که نگاهت به گنبد بیوفتد هرچه دعا کنی مستجاب است. من اما با اینکه ساعت ها به دعای این لحظه با شکوه فکر کرده بودم. یک لحظه چنان مات زیبایی و شکوه قاب گنبد و گلدسته شدم که فراموش کردم حرف‌هایم را. خوب که تماشا کردم و به یادآوردم تمام لحظه‌‌های بغض و پرده مخمل اشک روی چشم ها. تمام لحظه های السلام علی الحسین هایی که اینجا تصور می‌کردم. تمام عزیزم حسین ها و عمیقا بین الحرمین را خواستن. حرف حرف دعای بچه‌زرنگ هارا از بین لب هام رد کردم.‌ همه التماس دعا ها را ردیف کردم توی ذهنم. فشردن شدن دستم توی دست بابا را. التماس های پیر‌زن برای دعا. اشک های مادر وقت خداحافظی. قطره های اشک گوشه چشم محبوب، هق‌هق های شبانه و غرق شدم توی نیمه شبی که بیشتر شبیه رویا بود.

خانه پدری

ساعت ۱۸:۰۵؛ روی مرمرهای حرم امام‌علی نشسته‌ام. قطره های عرق رو روی تمام بدنم احساس میکنم. این دو روز گرم ترین هوای عمرم را نفس کشیده‌‌ام. ۲۵ کیلومتر راه رفته‌ام. یک وعده درمیان غذا خورده‌ام اما گوشه‌ای احساس ضعف نمی‌کنم.

نور از میان پنجره‌ی اسلیمی رنگ‌رنگ عبور می‌کند. میتابد گوشه چشمم.

اینکه تنها هستم عجیب‌ است. دلم میخواست توی صحن‌ی که هنوز پا روی سنگ‌فرش هایش نگذاشتم با محبوب می‌نشستم به حرف زدن و اشک ریختن شبیهه همان شبی که ۴.۵ کیلومتری گلزارشهدا سر روی شانه‌اش گذاشته بودم و عمیق_عمیق_گریه کرده بودم. ولی حالا باید یادم بیاید که تنهایی همیشگی‌است. باید راه بیوفتم توی حرم. اولین بار سخت است‌ غربیب است ولی به قول محبوب خانه‌پدری است.

سلام آقای امیرالمومنین

سلام بابا.

من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو؟

"من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو" این نوشته روی پیکسل است. دوتا. یکی روی کوله بزرگ مشکی و پارچه ای و یکی روی کیف دوشی.

دیروز عصر بود که حرکت کردیم. اول‌ش هیچ حسی نداشتم. کم کم اوج گرفت تا دیشب که ۱۵ کیلومتری مهران از خواب بیدار شدم. هوا دم کرده بود توی غبار غوطه میخورد و درخت هایی که نمیدانم اسمشان چه بود و آدم را یاد ۶۰ درجه آبادان می‌انداخت. حالا چهارم شهریور است و چند کیلومتر تا خاک عراق فاصله داریم. هیجان دارم. نگرانم برای روزهای آتی. میدانم و حس کردم که این سفر هیچ با سفر های قبلی شبیه نیست. این‌را وقتی توی جاده های کرمانشاه سیر میکردم فهمیدم. وقتی توی موکب اراکی ها آبگوشت میخوردم. وقتی پیکسل میخریدیم برای کیف‌هایمان. وقتی خیره ماه آسمون یزد بودم.

ساعت به شش صبح نزدیک میشود. محبوب و بابا توی پارکینگ اربعین خوابیده‌اند.

سعی میکنم توی خاک ایران نبودن را تصور کنم. سخت است. رشته های خیال‌ش زبر است زخم میزند به بند انگشتانم.

هوا کم کم دارد روشن میشود و دم میکشد