امشب دلم حَرَمه و جسمم دور، دلم گوشهی گوهرشاد نشسته و چشم دوخته به گنبد. جسمم ولی کیلومترها دورِ دوره. کاش مردمک هام رو بدوزم بهت. هوات رو نفس بکشم. بگم باهات که "میشه قلب منو هم مثل گنبدت طلا کنی؟"
خرسندی!
امروز حالم خیلی خیلی بهتره. به خاطر هفتههایِ متوالیِ امتحانات_از اولِ آبان تا همین حالاها_ به شدت خستهشده بودم. انگار دیگه هیچ اتصال نورونی جدیدی تو مغزم صورت نمیگرفت. کودکان استثنائی رو زورکایی خوندم. آسیبشناسی اجتماعی رو تند تند و پَچَل، به تبع از امتحانات هم راضی نبودم. خلاصه که بار روانی امتحان های بعدی و ترس از نمراتِ قبلی داشت دیوونهام میکرد. تا چهارشنبه هفته پیش که بعد امتحان آسیباجتماعی دیگه نمیکشیدم و تصمیم گرفتم آخر هفته هیچی درس نخونم. هرچند که تفریح خاصی هم نکردم اما درس هم هیچی نخوندم. شبِ جمعه که نشستم برنامهام رو برای امتحان سهشنبه بنویسم. با خودم گفتم"واهاهاهای، وقت کم میارم کاشکی خونده بودم این دو_سه روز رو. و پشیمان گشتم و انگشت ندامت به دهان گرفتم. اما از دیروز که خوندن رو شروع کردم، خیلی خیلی بهتر شدم. تمرکزم،انگیزهام و لذت بردنم از درس خوندن تمام و کمال برگشته بود. دیروز همهی تقسیم بندیم رو تمیز و شیک تموم کردم. امروز هم بعد از کلاس تجربی، کلاس علوم اعصاب رو که از اول ترم که چه عرض کنم از اول دانشگاه با همه واحدهای مشابهش مشکل داشتم، پیچوندم. رفتم کتابخونه. نهارِ سلف خورده، چاق و بُرّاق نشستم پای آسیبشناسی روانی و خوب خوندم تااااا مکانیسم های دفاعی که دیگه اومدم خونه.
بسیار بسیار خرسندم!
بیستسالگی.
دوباره حجم کارهام زیاد شده، خستهام و ناراضی، دلم میخواد بشینم یه ساعت گریه کنم و بعد دوباره برنامه بریزم و شروع کنم که برسم به همشون که پشت گوش انداخته نشه که فراموش نشه.
چهارشنبه امتحان دارم. یعنی تا آخر آذر هر هفته امتحان دارم. مشکل اینکه انرژی مهر و آبان رو ندارم. دلم تفریح و استراحت میخواد. مسافرت. وای مشهد. دلم خیلی تنگ شده.
فردا که پیش طاهام. باید درس بخونم. آرایشگاه برم. نهار درست کنم و عصر هم برم رانندگی. شماره باقی بچهها رو سیو کنم. گروه بزنم. شروع کنم دونه دونه به ۵۰ نفر زنگ بزنم.
درکنارش کلاس جریان شناسی بهم دغدغه خیلی زیاد میده. مغزم میترکه از کلی ایده از کتاب هایی که باید بخونم. از فکر عمیقتری که باید داشته باشم. اما وقت؟ یافتمی نشود جستهایم ما! در راستایِ اضافه کردن به وقتم اینستاگرامم رو پاک کردم الان یک هفته میشه چون میانگین روزی ۳۰ دقیقه رو توش بودم و خب زمان گوشی دست گرفتنم کمتر شده هرچند که حوصلهام سر بره میرم توی پینترست و بازم وقتم رو میگیره اما کمترترتر. فکرمیکنم اینقدرش دیگه نیازه.
شاید باید خوابم رو هم کم کنم. فردا دیگه بعد نمازصبح نخوابم یا عصرهم چرت نزنم توی تختخواب. احساس میکنم ممکنه بدنم کم بیاره اما چارهای نیست. باید این ترم رو خوب تموم کنم.
در کنار همه اینها باید بنویسم. ادبیات بخونم. داستان کوتاه جدیدم رو پیشببرم که یک هفتهاست توی ۲۰۰ کلمه ابتدایی متوقف شده. کاش بتونم بیشتر شعر بخونم. شعر به نثر قوی خیلی کمک میکنه. اکه شعر کلاسیک باشه که فبها! درون مایهی داستان هم میده. یه دیوان حافظِ خوشگل طلب خودم. بعد تموم کردن این سونامی کار.
دهه بیستسالگی واقعا شلوغه، خیلی!
دنیایِ فانی
یه وقتهایی حالت خوبهها، ریتمِ زندگی جریان داره ولی غم آروم خودش رو میخزونه به قلبت. من قبلتر ها این غم رو خیلی دوست داشتم. بُن مایهی غزلها و سپیدهای گاه و بیگاهم بود. مطبوعِ طبعِ پلیلیست شجریانم بود. بهم حسِ آدم بودن میداد یه جورایی که من غم دارم، پس هستم.
ولی با تجربه غمهای خیلی عمیق و وحشتناک و شادی های از عمیقترین حفرههای قلبم، اون غمِ آروم و مزمن ازم دور شد. غریبه شد.انگار که هیچ وقت من رو در آغوشش نگرفته بود. اما حالا چند مدتیه که برگشته. چمدون هاش رو پر کرده. قَدَر تر شده و برگشته. اما حالم راستش دیگه باهاش خوب نیست. حالا اذیتم میکنه. وقتی فهمیدم که با شادی هم میتونم بنویسم. میتونم شعر بخونم. میتونم شجریان گوش بدم. وقتی فهمیدم این شبهغمه! حاصلِ واگویه های مغزمه و اصالت نداره. نمیدونم البته. شاید اونقدر هم غیر اصیل نباشه. اما خب مخلص کلام اینکه کفهی ترازوی "خوشحالی" بیشتر برام میچربید. و این غم غمگین ترم کرد. خودِ داشتنش اندوه داد بهم.
و حالا داره جوونه میزنه. آروم و دوباره.
اما خب یادمه که
ان مع العسر یسری
ان. مع. العسر. یسری
با هر سختی آسانی هست.
غمسوزی
هفته پیش مریضاحوال بودم و بیشتر کلاسهای دانشگاه رو نرفتم و به تبع درس هم نخوندم و این حالا تنبلم کرده، طوری که زانوی غم بغل گرفتم که فردا شنبه است و دوباره باید برم دانشگاه و کاش زودتر تعطیلی دوهفته بین ترم برسه و فقط بخوابم!!!!
فردا امتحان کودکان استثنائی دارم و مغزم پُره از انواع اختلالات و سندرم فلان و بهمان. هر چند که خیلی خوب نخوندمش و احساس میکنم هر چی خوندم پریده ولی خب استرسی هم ندارم و فقط میخوام میانترم رو بدم و تموم شه. ولی خب چهارشنبه امتحان آسیبشناسی اجتماعی دارم. سهشنبه هفته بعد امتحان آسیبشناسی روانی و شنبه بعدش امتحان تربیتی ! امیدوارم خوب بخونم و نمره های خوب هم بگیرم.
فردا ۷ونیم تا ۱۱ونیم کلاس دارم. ۱ونیم امتحان و سه و ربع هم باید برم کلاس رانندگی. حقیقتا از چیزی که فکر میکردم خیلی آسون تر و باحال تره! تصور ذهنیم یه کار شاقِ ترسناک بود که دو سال عقب مینداختم ثبت نامش رو ولی الان لحظهشماری میکنم که برونم و هیچ ترسی هم ندارم بابتش.
اینروزا، دارم کتاب قاف رو میخونم که ان شاءالله بتونم یه داستان کوتاه بنویسم. واقعا کتاب قشنگیه و صفحاتش رو تند تند جلو میرم. ولی هنوز غمِ کتاب غمسوزی جاریه تو وجودم. دلم گوش دادنِ شجریان میخواد. ردیف کردن کلمههای قلبمه و بازی با تشبیه و تضمین و آرایهها. که بعدش بخونم و وجودم پر بشه از غم. از شادیِ نوشتن.
هوف. خستهام.
مقالهی isi !!!!
فکرکنم باید یه مقاله بنویسم راجع به سرماخوردگی و افسردگی!
از بس که موقع سرماخوردگی احساس بیهودگی و پوچی میکنم. کرختگی، زود رنجی. درس نمیتونم بخونم. کتاب به سختی میخونم. فعالیت بدنی که به هیچ وجه من الوجوه
کلا همش یا روی تخت یا مبل یا وسط حال و گوشی و لپتاپ.
چشمام درد میکنه. بدنم درد میکنه. چشام از تب میسوزه و فردام باید برم دانشگاه!
سختیش اینکه حالم خوب نیست و تحمل کلاس ها سخته و از اون طرف هم حالم اونقدر بد نیست که خیالم راحت باشه غیبت کنم. امیدوارم زود خوب شم. دعا کنید. ممنون!