فکرهای مختلف توی سرم میلولن. خواب رو از چشمام گرفتن.
به این فکر میکنم که کاش بهتر از فرصت استفاده کرده بودم. بهتر درس میخوندم این چند روز رو. برای امتحان علوم اعصاب خیلی خیلی نگرانم. یکهفته است که دارم میخونم اما اندوخته ی ذهنیم صفر! فکر میکنم اگه بخواییم دوشنبه بریم لاله، از درس هام نمیمونم؟
چون ترمپیش معدلم رسید به ۱۹ و خوردهای، الان خیلییی توقعم رفته بالا. به ۱۸ هم راضی نیستم و خوشحالم نمیکنه. اما فکرمیکنم نمره علوم اعصابم خوب نمیشه و معدلم رو میکشونه پایین( خدا نکنه)
به خودم فکر میکنم. به اونچه که هستم. به چیزی که میتونستم باشم. توی ذهنم تنازع ارزشهاست. یک طرف اینسمت طناب رو میکشه. یک طرف سمت دیگهرو. زور هیچکدوم بیشتر نیست متاسفانه و من توی چاله ی این کشمکش روانی گیر میکنم.
به خودمون فکرمیکنم. به اینکه در آینده چی در انتظارمونه. فکرمیکنم که از تهران پیشنهاد بگیریم. ارشد تهران قبولشم و بریم تهران. هنوزم اونجا شهرِ آرزوهای منه. هرچندم که همه بگن نه بابا چیزی نیست که ولی تا خودم تجربه نکنم راضی نمیشم.
دیروز توی پیوی قدیمی سلما میگشتم. فیلمِ انگیزشی سال کنکورم رو پیدا کردم. الانم که نگاهش کردم ته دلم قیلیویلی رفت. هرچند که میدونم من کشش روانی مسائل اونجا رو نداشتم مخصوصا سال ۱۴۰۱. و همون ترم اول نابود میشدم.
فکرمیکنم به اینکه. کدوم مسیر رو باید برم. دنبال چی باید بگردم؟ دل به چی خوش کنم و امید از چی سلب کنم؟
تنزاع ارزشها منو تا مرز ازهمگسیختگی روانی میبره( اسکیزوفرنی نشم!) از خودم قد یه آدم ۴۰ ساله، اطمینان طلب دارم. قد یه آدم ۴۰ ساله ثابت قدمی و پختگی. اما یادم میره که تا ۴۰ سالگی ۲۰ سالِ دیگه زمان میخوام. تا ثبات ۴۰ سالگی، تا اطمینان چهل سالگی خیلی زمان میخوام. زندگی میخوام. ایمان میخوام.
ایمان. ایمان که گاهی ریسمونِ نجاتم میشه و گاهی حلقهی دارم. ایمان سست و محکمم! آره. ایمانِ رجب محکمه. ایمانِ ماهرمضون محکمه. ایمانِ شبهای حالِ بد محکمه. همون پرش در تاریکیه است. ولی گاهی قد یه تار مو سست میشه. گم میشه میون اتصالات دیگه. یادم میره اصلا. و اندوهِ که تنبارِ قلبم میشه.
فکرمیکنم که من کجام؟ جامعه کجاست؟ خانواده کجاست؟ اونکه اصالت داره منم؟ من باید بر مدار خواستههای جامعه و خانواده بچرخم یا خانواده و جامعه بر مدارِ من؟ یا نه هیچ کدوممون. همه گردِ مفهوم خدا جمع میشم. "یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ"
"به ریسمان خدا چنگ بزنید و متفرق نباشید" پس چرا اکثریت رو به اتفاق جامعه اینو زندگی نمیکنند؟ پس چرا نیمی بر مدارِ من میچرخند و نیمی بر مدار دیگران. من کدومم؟
بخشیم "الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک". تکهایم رضایتِ خلق الله و تکهایم اومانیستِ فردی. خودت چی میخواییه یا همون جمله مسخره "آدم های سمی زندگیت رو حذف کن" بخشِ خدامدار و جامعه مدارم میگه تو کی باشی که اصلا بخوای بقیه رو حذف کنی؟! راستم میگن خدایی.
تنازع ارزشها توی ذهنم مسابقه گذاشتند.
تکلیفم با ارشد همچنان نامعلومه. بچهها دارن آروم آروم برنامه هاشون رو میریزن که شروع کنن برای کنکور و من هنوز حتی نمیدونم میخوام بمونم روانشناسی یا نه. نمیدونم بمونم روانشناسی بالینی بخونم یا تربیتی؟ و آخرش میخوام چی کارم. دروغ نگم معلمی دوست دارم. و تراپیست شدن رو اصلاً. دروغ نگم آسیبشناسی روانیِ گنجی رو دوست دارم ولی روانشناسی پرورشی نوین سیف رو کمترتر.
دروغ نگم اگه ارشد بمونم دانشگاه خودم و معدل بالا و فعال باشم، دانشگاه بهم تدریس میده. اما من دوست ندارم. کلاس بچههای دبیرستان رو ترجیح میدم به دانشگاه. اما مشاور مدرسه شدن رو اصلا نیستم.
بین همه اینا. تنها چیزی که مسمم روش و خواسته قلبی و عقلیمه. نوشتنه. چیزی که از سال های دور برچسبش روم بوده. از ۱۲ سال پیش. چیزی که عقلم رو قانع میکنه و قلبم رو مشعوف. پس بدون شک راهِ منه. پس فکر میکنم که ارشد برم سمت ادبیات؟
آدم هایی میگن که برو دنبالِ علاقهت. دنیا مگه چند روزه؟
آدمهایی میگن که بری ادبیات از نوشتن زده میشی.
آدمهایی میگن نگاه بینرشتهای به نوشتن خیلی بیشتر کمک میکنه.
آدمهایی میگن مگه نویسندگی هم شد شغل؟! رشتهت رو ادامه بده شغل خوب گیر بیار کنارش هم بنویس
آدمهایی میگن خب ادبیات و روانشناسی رو مخلوط کن
من اما میگم که نوشتن. خواستهی شمارهی یک زندگیمه. در عینی که نماینده هر کدوم از این آدمها رو توی مغزم دارم. در عینی که نمره فارسی مدرسهام همیشه پایین بوده و نمره ریاضیم بالا! ولی حالا ادبیات بخش بزرگی از زندگی منه. هرچند که تدریسش رو دوست ندارم.
برای اوضاع ذهنم کلمهای بهتر از "ورشنیده" پیدا نمیکنم. معنیش به کرمونی میشه آشفته
حالا که نوشتمش خیلی آرومترم.