روزهای تند

اصلاً نفهمیدم امروز چطور گذشت. و از روزهایی که نمی‌فهمم چطوری می‌گذرند اصلاً خوشم نمیاد. بعد از مدت‌ها برگشتم به تنظیمات قبلی و صبح‌ها که بیدار میشم انگار شب جای رخت‌خواب توی معدن بوده‌ام. همه تن و چشم‌هام درد می‌کند. خواب‌های آشفته و واقعی زیاد می‌بینم. باید دوباره صدقه روزانه‌ام را شروع کنم‌. صبح خسته و بی‌نا ساعت ۸ و نیم بیدار شدم و نیم‌ساعتی در فضای مجازی بودم. صبحانه مفصل خوردم. ظرف شستم. نهار قرمه سبزی گذاشتم. فیلم ساعت‌ها را دیدم برای جلسه دو‌شنبه. اول فقط می‌خواستم چند دقیقه ببینم اما نشد زمین بگذارمش. واقعا عمیق بود. واقعا سلیقه‌ام بود‌. بعدهم سریع رفتم رمان خانم دالووی ویرجینیا وولف را توی طاقچه بی‌نهایت پیدا کردم. مقدمه‌اش را خواندم. نمی‌دانم خوشم می‌آید یا نه. تجربه‌ای از رمان‌های جریان سیال ذهن ندارم. و احساس می‌کنم باید خیلی روان‌پریشانه باشند. بعد از ظهر را هم به ول‌گردی مجازی و نوشتن اولین پست بهخوان گذراندم. عصر هم به یک آرایشگاه خیلی گران رفتم. و ۲۳۰ هزارتومان پول یک اصلاح ساده دادم. اما لعنتی اصلاح ابرو فوق‌العاده‌ای دارد. شب هم شام گذاشتم. ظرف شستم. دوش گرفتم. لیسانسه‌ها دیدم‌.

حالا خسته و مشتاق فردا...

مجادله با غم

غم چنگ انداخته بود به دلم و قهرمانانه بالا می‌‌رفت تا به قله‌ی قله بزنه و پرچم چروک و رنگ‌و رو ندارش رو بکوبه به دِلم. هنوز رد پنجه‌های تیزش هست. هنوز جای زخم‌هاش دلمه نبسته. هر شبِ هر روز غم مسابقه نَوَرد من رو می‌گذاره. گاهی برنده میشه و محکم پرچمش رو می‌کوبه و گاهی زمین می‌خوره و همه راه اومده رو قِل می‌خوره پایین. مثل امشب. مثل امشب که ترس اومدن و چنبره زدنش مهمون یهویی دعوت گرفتم. لیسانسه‌ها و آوای باران دیدم. می‌خواستم پایتخت هم ببینم اما تسلیم شدم. فرار هیچ چیز رو درست نمی‌کرد. نمی‌کنه. راه باز کردم. سر پنجه‌هاش رو گرفتم و خواستم کمک کنم که امشب هم به اوج برسه. به قله. اشکم رو روون کنه. آه‌م رو بلند و بعد با چشم‌های خشک و سوزناک به خواب بکشونه‌م. اما نیمه‌ی راه. درست جایی ‌که احساس می‌کردم بین مرگ و زندگی در دو کفه‌ی برابر قرار دارم. پنجه‌هاش رو ول کردم. چرخیدم. پناه بردم به هم‌دم. به آدم. به محبوب. باهاش حرف زدم. باهام حرف زد. انگشت‌های درشت و قوی‌ش را دایره کرد و تِلِنگ، شلیک کرد به غم.

حالا بهترم. خیلی. سوال‌های توی ذهنم بی‌حس شده‌اند و بی وَرَم. یک‌جا خوابیده‌اند تا فردا شب.

بی‌پناهِ شب‌گرد.

من آهنگی که خودم پخش نکنم رو بیشتر دوست دارم. داشتم مایع کوکو‌ی سیبم رو توی ماهیتابه داغ می‌ریختم. که آی‌فیلم آهنگ آه که نبودت به من آتش جان زد رو پخش کرد. من این خواننده رو گوش نمی‌دم. ولی اون لحظه، ولوله آروم و نازکی که چند روزه توی تَنَم‌ حرف می‌زد. فریاد کشید. کاسه‌ی خُشک چشمام با دعای بارون. اَشکی شد. حالا رفتم توی سایت و آنلاین گوش می‌دمش. نمی‌خوام دانلود کنم. موسیقی نیست. فقط آهنگه.

گفتم که چند روزه به مداومت، احساسِ غریبه‌ی چهره‌آشنایی در من زندگی می‌کنه. همه‌ی درون حالای بیست و یک ساله خودم‌، مبدل شده به دخترِ عاشقِ دی‌ماه هجده‌ سالگی. دل‌م تنگ شده برای یک‌سالی که از دانشگاه مجرد بودم. هرچند که حالا به مراتب شکل‌گرفته‌تر، پخته‌تر و عمیق‌تر هستم. ولی این احساسِ غریبه‌ی چهره آشنا داره پُر جون‌تر میشه. قوی تر میشه. شاید از شوریدگی پاییز میاد. نمی‌دونم. فقط می‌دونم که دخترِ هجده ساله درونم، تشنه‌ی عشق. به دنیا می‌گرده. همه‌ی آهنگ‌ها. سردی هوا. غروب خورشید. درخت‌های سبزِ خزون دانشگاه. لباس‌گرم. بوی قهوه. همه‌ی مداحی‌های فاطیمه سوارم میکنن و با خودشون قِلِم میدن به گذشته. به گذشته. به گذشته که همیشه خیلی دوستش داشتم و دارم. حتی همین حالا که دیروز برام عزیز تر از فرداست. و حتی حالا.

دختر هجده ساله درونم. احساسِ محض است. احساسِ پاکی که زمان هیج اَخم به رُخش نکشیده. احساسِ شور داری که از زمین جوشیده و بالا آومده و در به در دنبال معشوق می‌گرده که چشمه رو نسارش کنه. به قول نادر ابراهیمی از عشق سخن باید گفت. و توی سردی دی‌ماه به عنوان ندارد دچار می‌شه. من حالا پشیمون نیستم. اصلا. اگه ده بار دیگه به عقب برگردم بازم عاشق می‌شم. بازم شش ماه تمام. در فراق یار غزل می‌گم حتی اگه کج و بی‌سلیقه بگم.

ولی حالا. حالا که سهمم فقط مرورِ متناوب گذشته است و پناه بردن به ادبیات.

" و این‌گاه، همگان دیدند که مارال بانو، در آن سوی میدان، در جبهه‌ی بانوان، ایستاده است_ چون درخت تمام شکوفه‌ی بهاری...

آلنی یک نظر، از این سوی دایره به آن‌سو نگریست؛ به آن‌سو که مارال ایستاده بود. با لبخندی که خدایا! چه حکایتی بود این لبخند! سَهَند غم، صحرای درد، دماوند دل‌شکستی. کدام مرد، کدام مرد به جز آلنی، در سراسر خاک، می‌توانست مالک زنی همچون مارال باشد"

و گریه می‌کنم.

از شوق.

از شدت به وَجد آمدنِ ذره ذره جانم...

گریه می‌کنم.

چرا هیچ شب مرا به پناه خود نمی‌گیرد؟

چقدر بد نوشتم. کلمات‌ رو حروم کردم.

گِله گِله گِله همش گِله

از اینکه اسممون برای عُمره درنیومد ناراحتم.خیلی. اگه برای اقامتگاه مشهد هم درنیاد دیگه تیر خلاص رو می‌خورم. چندماهه که می‌خوام ولی نمیشه. دیگه تابِ تحملِ دوریِ مشهد رو ندارم. اصلا.

این‌روزها و این‌ماها کار مفیدی نمی‌کنم. واقعا. نمی‌فهمم چی‌کار دارم می‌کنم با زندگیم؟ کلش شده دانشگاه. خونه. ظرف‌شستن. گاهی آتش‌بدون‌دود خوندن که خیلی کم‌تر هم شده‌. لیسانسه‌ها دیدن و توی گوشی بودن. نهایت نهایت هم قصه نوشتن. کارهایی که مدت‌هاست باید انجامشون بدم دارن خروار خروار خاک میخورن. اوضاع خونه داغونه. آشپزی هم که نمی‌کنم. درس نمیخونم. درست و حسابی کتاب نمی‌خونم. الان کتاب هم‌رزمان حسین از تیر ماه نصفه مونده!!! کتاب قصه‌ها از کجا می‌آیند نصفه. آتش‌بدون‌دود جلد دوم نصفه. زیارت عاشورام هم که خیلی وقته نخوندم. با امام‌زمان هم از اول مهر شُل حرف زدم و الان که هیچی. جلسات داستان رو از مرداد نرفتم. هر دفعه یک بهانه‌ای آوردم‌. خیلی از دست خودم عصبانی هستم. من موقع‌های دیگه سال چندین‌تا دوره و کتاب و کار و درس رو باهم پیش میبردم. پارسال جریان‌شناسی سیاسی. سال‌های قبل طلیعه حکمت. تکمیلی های بی‌نهایت. کلاس زبان هم می‌رفتم. الان یه درس میخوام بخونم برای کنکور همش دارم پشت گوش میندازم. عصری که داشتم با ریحانه حرف میزدم بهش غبطه خوردم که رفته شهر دیگه درس می‌خونه. می‌گرده. رشد می‌کنه. از خودم پرسیدم من چرا هیچ غلطی نمی‌کنم؟؟؟

واقعا باید این بازی کثیف رو تموم کنم. من دانکی هستم اگه هفته آینده جلسه داستان رو نرم. از فردا درس رو شروع نکنم. باید بشینم بنویسم و ذهنم رو خالی کنم. از این همه تنبلی دیگه حالم بهگ می‌خوره.

البته امشب دوتا کابینتی که ماه‌ها بود می‌خواستم تمیز کنم رو تمیز کردم. سینک رو شستم. امیدوارم ادامه بدم.

چشمام از گریه، گِزگِز میکنه. مثل وقتی ساعت زیادی با کَفش تنگ راه بری و انگشتِ کوچیکِ پا قرمز و قُلمبه میشه. درد از قرمزی چشمام می‌کشه به پیشونیم و موج می‌ندازه توی سَرَم. توبه شکستم و دارم آهنگ گوش میدم. آهنگی که چَنگ می‌زنه به احساساتم و می‌کشونه جلوی چشمام. می‌گیره زیر بینی‌م. بوشون می‌سوزنه و بالا میره. احساسات زیاد دلم رو از جاش می‌کنه. همه آجر‌هایی که از عقل ساختم به آنی فرومیرزه. الان می‌تونم ساعت‌ها فروغ بخونم و گریه کنم‌. از پنجره به نورِ ملیحِ بیرون نگاه کنم و گریه کنم. پتوم رو بغل بگیرم و گریه کنم.

عریضه‌ای به خدمت سرما‌خوردگی

سرما‌خوردگی دست‌های سَرد و لَزِج‌ش را چسابنده زیر گلویم. با چشم‌هایش ‌که خواب ازشان بیرون ریخته ذُل زده به من و بینی قرمز و دستمالی‌ام.

میگوید درست است که تمام تابستان از حساسیت سرفه می‌زدی و خفه می‌شدی و یک‌لحظه همه‌ی دنیای رنگا‌رنگ پیش چشم‌هایت سیاه می‌شد. بعد هم باید کورمال کورمال توی تاریکی که برایت ساخته بودم دنبال نفس می‌گشتی؛ اما این دلیل نمیشود که تو راست راست راه بروی توی پاییز شهرت و کوچ اسپریچو‌ها را نگاه کنی و سرما نخوری؟!

آب دهانم را قورت میدهم. با سوزش. انگار ده کیلو سوزن زنگ‌زده عرق‌گرفته‌ی تیز قورت داده‌ام. می‌خراشد و پایین میرود. لب‌های خُشکم را روی صورت سُرخ از تب می‌گشایم.

بله حق با سرما‌خوردگی است.

تازه زیاد به حالم رحم کرده و مثل پارسال هر ماه یک اپیزود به خوردم نداده است.

به هرحال سرما‌خوردگی هم می‌تواند خوب باشد. مثل آذر ماه پارسال که دراز به دراز پهن بودم روی تخت و از سردرد و بی‌هودگی‌اش توی اکسپور اینستاگرام می‌چرخیدم و به نقل از استاد غلامی هی برنج ها را بالا و پایین می‌کردم. یه لحظه به خودم آمدم و دیدم که از صُبح فقط دارم برنج پاک میکنم. در یک تصمیم آنی ناشی اپیزود آذرماه سرماخوردگی اینستاگرامم را پاک کردم و بعدتر اکانتم را و حالا قریب یک‌سال است زندگی میکنم بدون اینستاگرام. بدون سایه‌ی نشان دادن خود. بدون قطره‌ی ساعتی مصرف‌گرایی.

هوا توی بدنم هوهو میکند مدام، شاخه‌ها را می‌لرزاند. سردم میشود. گرمم میشود. مثل لیوانی که تند تند از آب سرد و گرم پُر و خالی‌اش کنی؛

تَرَک میخورم.

ریز‌ریز.

ذره ذره.

دِلم ارگ بَمه؛ خشت به خشت و متلاشی

من نقشِ جهان بودم، هر وجبم ترمه و کاشی

پوچ

حالم طوریه که حتی نمی‌تونم بنویسمش. یک چیزی توی همه وجودم ضربان میزنه. دست و پاهام شُل میشه. سَرد میشه. کلمه‌ها توی سَرَم تب میکنن. امروز خبر بدی شنیدم که فقط دعا میکنم. دعا میکنم. دعا میکنم که ختم به خیر شده. شماهم دعا کنید و صلوات بفرستید. عصر فیلم کفرناحوم رو دیدم. سیاهیِ محض بود. غمِ دست‌وپا گیرِ باتلاق مانندِ محض بود که حتی پایانِ خوب هم ذره‌ای از غم‌ش کم نکرد. به بچه‌هایی فکر میکنم که زندگی‌ش کرده‌اند و می‌کنند و خواهند کرد. قصه‌ام رو دوباره خوانی کردم. مغزم پُره. جای خالی برای هیچ حرفی نداره. برای هیچ جمله‌ای. پیچ سفت کن بین جمله‌هام خرابه. انگشت‌های پاهام یخ کردن. بُخاری میخوان.بُخاری که بچسبم بهش. در آغوشش بگیرم. چشم روی هم بذارم. از تبِ سرم کم کنه و به گرمی پاهام اضافه. آتش بدون دود پاز کردم. صفحه‌ها وارونه‌ان. آدما آیینه. کتاب سنگینه. دستم درد میکنه. نمی‌تونم بخونم. چشمام باید دنبال خطوط بدوه. خطوط فرار میکنند. چشمام زمین میخورن. گم میشن. پیدا نمیکنن. انگار رفتم تو لباس‌شویی. چرخیدم. چرخیدم. چرخیدم. دنیا دور سرم چرخیده. خونه. برق‌زده و پریشون بیرون افتادم. چروکیده و کثیف. کسی بلندم نمیکنه و رو به آفتاب پهنم نمی‌کنه. گیره نمیزنه به انگشت‌هام. آفتاب رو میگردونه. ابر میکشه به صورتش. ناز میکنه. پشت چشم تازک میکنه. آسمون میشه سراسر ابر مخوف سیاه. من چروکیده. خیس و کثیف. افتاده‌ام گوشه‌ای.

نعنا رو نمی‌فهمم

آتش بدون دود رو بیشتر

دستم به هر کلمه‌ای میخوره پودر میشه. نیست میشه.

سردمه.

تنهام

شَبه.

پنجره بازه.

خواب نمی‌رم.

حیات میخوام.

کاش یکی ابر‌کنار بزنه از روی خورشید

آشتی‌مون بده

نگام کنه. لُپ‌هاش سُرخ شن.

آویزونم کنن روی بند. هزارتا گیره به دست و پام.

گرمم بشه.

خط‌ها قلاب بشن دور چشمام.

کلمه‌ها سبز بشن

سبز

سبز

سبز

تُرش

دوست‌ندارم بخوابم‌. حس میکنم روز‌ها خیلی زود زود دارن می‌گذرن. رسیدیم به پاییز چهار‌صدوچهار. تا میام هر روز مزه کنم. تموم میشه. امروز تُرش بود. زود‌بیدار شدم. صبحانه مفصل خوردم. ظرف‌شستم. وسیله‌ی قیمتی گم شده‌ام رو پیدا کردم. نهار قیمه‌ی مجلسی گذاشتم با دارچین و هِل و گلاب و زعفرون. ۷۵ درصد سیب‌زمینی‌های سُرخ شده رو داغ توی ماهیتابه خوردم. گلستان سعدی خوندم. آتش‌بدون‌دود خوندم. ولگردی فجازی کردم. نهار خوردم. خوابیدم. حمام رفتم. ۴۰ دقیقه رشد‌کرین خوندم. و فکر کردم که آیا میتونم ارشد تربیتی رو بخونم؟. زیارت عاشورا خوندم. رفتیم بیرون. برای اولین بار هات‌داگ گوشت خوردم. خیلی بدمزه بود. همون سوسیس بود نمی‌دونم چرا اسم باکلاس گذاشتن روش. اَه. حالا داشتم تلوزیون میدیدم. دلم نمی‌خواد بخوابم چرا روزها اینقدر زود تموم میشن؟

دالان تو در توی شب

یه حال منقلب گونه‌ای دارم. یه چیزی توی دلم هول و ولا انداخته. نه سردمه نه گرممه. هم سردمه هم گرممه. چشمام لب تا لب خواب داره اما فرو نمیرم به خواب. درد با میخ چکش میزنه به شقیقه‌هام. اضطراب دارم. دل‌تنگ محبوبم.نمیدونم استرس امتحان فرداست یا تنها بودن تو خونه یا چی. احساس امنیت نمیکنم‌‌. ذهنم اجازه نمیده بخوابم. دلم میخواد بخوابم. مگه بار اوله تنها میمونم؟ نه. اگه نخوابم فرصت درس خوندن فردام رو هواست؟ استرس بی‌خوابی دارم. خستگی دارم. گریه دارم. پناه میخوام. دل میخوام که بشنوه‌. جای گرمی میخوام. چیه تنهایی؟ مزخرفه وقتی میتونی مامن آغوش یار داشته باشی چرا تنهاییِ مرداب؟ چشمام یاری نمیکنه. خشک شده. سرفه‌هام هنوز کامل خوب نشده. دلم تموم شدن امتحانات میخواد. کشیدن نفس راحت. آتش بدون دود خوندن. قصه نوشتن. آشپزی کردن. فکر کردن. فیلم دیدن. شنا کردن. شنا کردن. شنا کردن .

یه هفته است که دارم با امام زمان صحبت میکنم. هر روز. دنبالِ معجزه دیدن نبودم و نیستم. اما یه هفته است نماز صبحم قضا نشده. میشه بخوابم و فردا هم نشه میشه این طلسمِ خوشگل دوست‌داشتنی نشکنه؟ میشه؟ لطفا. بذارید دل‌خوش باشم که مدد بهم دارید که دارید. حتما. بذارید یه لرزش‌گاه گوشه قلبم داشته باشم که شما هستید. مراقبم. که هستید. بذارید یه رسیمون داشته باشم برای سقوط نکردن که دارم.

چرا این لحظه داره برام دژاوو میشه؟ چرا تکرار لحظه‌های جنگ توی سرم تموم نمیشه و مرور لحظه تصادف و هر ثانیه منتظر یه صدای مهیبم که همه‌چی تموم شه؟

چرا اینقدر ترسو شدم‌؟ خیلی بیشتر از قبل. خیلی خیلی خیلی‌ شاید یه دلیل ترس ییشترم از نهی از منکر همین باشه‌. نمیدونم. خدایا پاک کن از سرم اون لحظه وارونه شدن رو که ادامه بدم. من آدم اومانیستی آویزون کردن خودم از کلمه‌های تروما و پی‌تی‌اس‌دی نیستم. من از دوست داشتنِ خود و اینا بدم میاد. اگه آدمم باید سخت کار کنم. سخت رشد کنم. به تلنگری کوتاه و آروم ازهم نپاشم. اگه آدمم باید اینجوری باشم. که میخوام باشم ولی نیستم. نیستم. نیستم.

کاش خواب خودش رو محروم نکنه از چشمام. که حالا پذیرا هستن. حالا فقطِ دست‌های گرم خواب میخوان. حالا فقط بستن چشم و به لحظه‌ای بیدار شدن برای نماز رو میخوان. .

من خواب میخوام.

نمره میخوام.

نترسی میخوام

خدایا نگاه. نگاه نگاه‌

خواب

خواب

خواب

ملغمه

واقعا نمیدونم چطوری داستانم رو بنویسم. همه ایده‌هام تکراری، پوچ و مسخره به نظر میرسن. باید بیشتر روش فکر کنم. شخصیت هام رو دارم اما سیر و ایده داستان نهههه!

امروز سه ساعت و نیم درس خوندم. اختلالات یادگیری خوندم و نظریه‌های روان‌درمانی. هنوز از حجم درس‌ها زیاد مونده و امتحانات از رگ گردن نزدیک‌تره. اما خب دارم تلاشم رو میکنم و امیدوارم ثمربخش باشه.

دارم کم‌کمک خونه رو هم اساسی تمیز میکنم. تا حالا کمد‌های کتاب‌خونه، میز تحریرم و دراور تمیز شدن. تو ذهنمه تغییراتی هم ایجاد کنم. مثلا یه تخته فلزی بدون هزینه درست کردم که بتونم دعا و عکس و شعر و یادآوری بهش بزنم. مثل چیزی که زمان کنکور داشتم. میزم رو هم کمی جا‌به‌جا کردم. بهتر شد‌. به تعدادی وسیله هم نیازمندم مثل گلدون سفالی، استند استکان و نظم دهنده یخچال که امیدوارم توی این روز‌های بی‌ماشینی بتونم برم بگیرم.

به صورت بلقوه قراره با زینب بریم بیرون. البته روزش معلوم نیست. هدی و زهرا هم چهارشنبه میان و میدونم قراره از همه‌شون هدیه تولد بگیرم. از تولد تنها چیزی که دوست دارم هدیه گرفتنه.

امروز وقتی داشتم نرم‌کننده توی لباسشویی می‌ریختم به این فکر کردم واقعا زندگی چیه؟ آدم‌ها چطوری زندگی میکنن؟ من همیشه عاشق دیدن زندگی بقیه بودم و هستم. دیدن اینکه آدم‌ها صبح‌ها چی میخورن؟ با کی حرف میزنن؟ چی میگن؟ موقع رانندگی چی گوش میدن؟ قسمت مورد علاقه خونه‌‌شون چه شکلیه؟ اصلا برای همین نویسنده شدم که بتونم توی قالب آدم‌های دیگه‌ای زندگی کنم. دیدن و شناخت آدم‌ها برای من خیلی جذابه و برعکس خیلیا زندگی کردن تنهایی و دور از آدم‌ها رو اصلا دوست ندارم. همه چیز برای من کنار بقیه معنی پیدا میکنه.

هلهله برپاست

فکر‌ها توی سرم هلهله میکنند. این را وقتی می‌نویسم که روی تخت طبقه سوم قطار نشسته‌ام و خانم‌های پایینی از هلو حرف میزنند. فکر‌ها دف گرفته‌اتد توی سرم. هلهله میکنند. از آن جشن‌هایی که دوست دارم نه. از جشن‌هایی که تو را از همه ذرات صدا متنفر میکنند. صداها داغ میکنند. پیشانی‌ام گرم میشود. این را وقتی مینویسم که چند ساعت دیگر به شهر رویا‌هایم میرسم. و هیچ ذوقی ندارم. من شاید تا همین چند ماه پیش هنوز حرف حرف تهران ضربان قلبم را تا برج میلادش بالا میکشید. حالا حسی ندارم. انگار سوار اتوبوس شهری شده‌ام. میروم میدان آزادی که هزاربار رفته‌ام.

فکر‌های توی سرم پای کوبی میکنند.

دست‌هایم دارد شُل میشود. دارم یک قدم از ارزش‌هایم عقب می‌خزم. این را وقتی فهمیدم که به محبوب سفارش کردم کار‌فلانی را توی اداره‌شان دنبال بگیرد. خداراشکر نشد. اما لحظه‌ای که من لبخند زدم و با افتخار گفتم محبوب آنجاست. همه خودم در مقابل چشمان خودم فروریخت. این من بودم؟ که اسم سفارش و پارتی‌بازی که می‌آمد. هزار‌جان از بدنم فرار میکرد؟

انگار همه‌ پوشال‌های سبک بودم پشت زر ورقی بَراق. زرورق افتاد. خودم را دیدم. فکر‌ها توی سرم می‌رقصند. بهم می‌لولند. جان توی تنم هزار تکه میشود.

من دارم شُل شدن خودم را میبینم.

و مرا دستمایه؟

هیچ.....

21

۲۰ دقیقه از نیمه شب گذشته که این رو مینویسم. حالا ۲۱ مرداد سال صفر چهار هست. روزی که ۲۱ سالم تموم میشه. همه سالی که گذشت رو از نوشته‌ها و گالری‌م مرور کردم. دوستش داشتم. از سال قبل خیلی بیشتر. نمیدونم تا سال آینده چه اتفاقاتی میوفته ولی امیدوارم خیر باشه که هست. حقیقا هرچی بیشتر میگذره از درون به بیرون راه میکشم و نمیدونم این خوبه یا نه. هر چی بیشتر میگذره زندگی جدی‌تر میشه. چالش‌ها عمیق‌تر. موفقیت‌ها گُنده‌تر. زمان تند‌تر. مسئولیت‌ها بیشتر. سوال‌ها کوبنده‌تر. آدم‌ها کمتر....

حداقل میدونم که تا این سن مسیرم رو پیدا کردم. قدم توش گذاشتم. گرچه سست.

امیدوارم تا پایان ۲۲ سالگی، آدمِ عمیق‌تری شده باشم. به قول استادچاری پرمغز تر. نه که گردوی پوت توخالی باشم.

قند مصنوعی ضرر دارد

داشتم علی‌رضا قربانی گوش میدادم. من علی‌رضا قربانی که گوش میدهم. استخوان‌هایم نرم میشود. شُل میشوم روی صندلی یا هر جایی که باشم. از شیشه نیمه دودی ماشین آسمان نگاه میکردم که ستاره ها را مُنجوق کرده بود به تَنَش. پولک پولک می‌درخشید. توی سرم فکر‌ها قُل میخوردند. مثل چایِ صبح زودی که ظهر بخوری سیاه می‌شدند. تَلخ. غلیظ. من چایی‌ام را بدون قند میخورم. گاهی البته‌. من فکر‌هایم را نمیتوانم بدون قند قبول کنم. تلخی‌شان توی صورتم زوزه میکشد. همه‌اش با خودم میگویم درست میشود. خوب است. تقصیر تو نیست. تو که وظیفه همه چیز را نداری. تو شرایطش را نداری. تلخی‌اش توی دهانم آب میشود. شیرین میشود. قند مصنوعی میشود. قند مصنوعی ضرر دارد. فکر‌هایش هم حتما. شیرینی‌اش دلم را میگیرد زیر مشت و لگد. حالم بد میشود. همان تلخی غلیظِ سنگینِ سیاه را دوست‌تر دارم. ترجیح میدهم.

با توت خُشک بخورم؟ یا خرما؟ یا عسل؟ قبول کنم. دست مشت کنم روی زانو. بلند شوم. حتی اگر مفصل هایم تلق تلوق بکنند. حتی اگر درد بگیرد همه سلول‌های تنم. مسئولیت قبول کنم. از توی سرم بیرون بکشم و توی دست‌هایم بکارم. چای‌ام تلخ نیست. با خرما میخورم. با عمل‌. با دست و پا نزدن توی توجیه‌های الکیِ پولکی‌ِ که مُنجوق میکردم به خودم. قند طبیعی ضرر ندارد. جان میشود. توی جایم محکم میشوم. علیرضا قربانی هنوز میخواند. حتی وقتی قُلمبه‌های دستم وقتی مشت کرده‌ام بیرون زده‌اند.

من به هم‌بستگی اعتراض دارم.

بیهوده یعنی چی؟ یعنی کاری که هیییییچ فایده‌ای نداره. دقت کنید منظورم چیزی نیست که کمی ضرر داره و فایده هیچ. منظورم دقیقا کاریه که ضرر نه، بلکه فایده نداره.

داشتم فکرمیکردم کار‌های بیهوده من چیه؟ لیستی که توی ذهنم صف کشید. کارهای بیهوده نبودن. بلکه کارهای مضر بودن. مثلا چند روزیه که من برگشتم به یوتیوب. قدیم ها خیلی یوتیوب میرفتم. اما یک سالی میشد ترک کرده بودم. یوتیوب محتوای آموزشی و خوب خیلیییییی داره و واقعا برای خودش دانشگاهیه. اما من از این محتوا استفاده نمیکردم. من فقط ولاگ میدیدم. از یوتیوبر‌هایی که روزمره‌شون رو ضبط میکردن. دیگه حتما خودتون دیدید و شنیدید‌. حالا هم همین طور. وقت زیادی صرف دیدن زندگی بقیه کردم.

چند روزه که دارم تنبلی میکنم. درس نمیخونم. آتش بدون دودم توی کتاب دوم متوقف شده. چیزی نمینویسم. و وقت زیادی پایِ گوشی میگذرونم. حالم خیلی گرفته است. خیلی. شب‌ها بیهوش میشم و صبح کسل از خواب بیدار میشم. به این فکر کردم که چرا اینطوری شدم؟

توی روش تحقیق خوندیم که پژوهش های علوم انسانی اکثرا همبستگی هستند. یعنی رابطه زمانی بین دو متغیر. چون نمیتونیم راحت بگیم علت اینه، معلول هم این!. متغیر های همبسته مثل چی؟ قد و وزن. معمولا(نه همیشه) قد که زیاد بشه وزن هم زیادتر میشه. بلندشدن قد علت زیاد شدن وزن نیست بلکه اینها فقط باهم همراه هستن و دنبال هم میان.

الان میخوام بگم که دنبال‌کردن بلاگر‌ها هم‌زمان شد با حالِ بد من. تو بخون همبستگی مثبت. اما من قانع نشدم. از روش ABAB استفاده میکنم. از همبستگی یک قدم جلوتر میام. میرم سراغ آزمایش انفرادی. حال من بد بود. یوتیوب میدیم. امروز یوتیوب ندیدم. حالم خوب بود. درس خوندم. کارهامو پیش بردم. نیم ساعت برگشتم به یوتیوب. دوباره حالم گرفته شد. حوصله درس هُری ریخت پایین. اگه آخرین مرحله رو اجرا کنم. یعنی ترک دوباره یوتیوب و به دنبالش حالِ خوب. نتایجِ پژوهشِ من همبستگی نیست! بلکه علی و معلولیه.

بلکه این‌کار بیهوده نبود. بلکه پر از ضرر بود.

خرده روایت

یک

دارم یه آهنگ جدید گوش میدم. آوار از فرهاد مهراد. استرس امتحان یک‌شنبه رو دارم. سه فصل خوندم و اول فصل چهارم. هنوز باید چهار رو کامل کنم و پنج هم بخونم. حدود ۱۰۰ صفحه میشه..... یعنی میتونم تموم کنم و یه مرور کلی؟

دو

و بلاخره یک‌شنبه امتحان های میان‌ترم تموم میشه و میتونم نفس بکشم تا امتحانات پایان‌ترم. باید شروع کنم از دوشنبه و خوب بخونم. دوست دارم دوباره معدلم رو بیارم روی ۱۹. مخصوصا که آخرین ترمی هست که معدلش روی کنکور ارشد و استعداد درخشان تاثیر داره.

سه

و کمتر از ۱۰ روز وقت دارم که داستان ایران رو ویرایش کنم. به ویرایش خیلی اساسی نیاز داره و بعد میره برای چاپ. نمیخوام یه چیز سرسری الکی باشه. هرچند از دی ماه پارسال مدام درگیرش بودم و هی اصلاحیه خورده. ولی این آخرین مرتبه رو هم انجام میدم به عالی‌ترین شکل ممکن. امیدوارم فردا وقت کنم برم سروقتش وگرنه باید بذارم بعد امتحان نظریه‌های روان‌درمانی.

چهار

این هفته آخرین هفته‌ایه که کلاسا کامل تشکیل میشه. هفته بعدش تق و لق میشه. چقدر ترم شش هم سریع گذشت.... چشم روهم بذارم یک سال دیگه‌ام گذشته و فارغ التحصیل میشم و باید ارشد بخونم.

پنج

این روزا وسط درس خوندن، بربادرفته میخونم. از رکود کاملِ داستان رسید به نقطه اوج و الان دوباره یکم افت کرده. البته هنوز جلد دومش هم هست و احتمالا تا آخر تیر بتونم کامل تمومش کنم. خوبه. امسال توی برنامه‌هام نوشتم که میخوام جای بیشتر خوندن عمیق‌تر بخونم.

شش

امروز عصر دم اذان رفتم خونه خودمون. لباسا رو ریختم لباس‌شویی. دوش گرفتم. اتاق و حال و آشپزخونه‌رو تمیز کردم. لباسا رو پهن کردم که خشک شن و برگشتم خونه پدری. فردا صبح که محبوب برگرده دوباره برمیگردم. حس عجیبی داره. هم دلم برای خونه‌ام تنگ میشه و هم اینجا رو دوست دارم. اما خب چون مامان میره کربلا دوباره باید بیام اینجا بمونم.

من امشب سراسر قصه‌ام

من امشب سراسر قصه‌ام. واردِ سومین ماه سال شدیم و باورم نمیشه. امشب بعد مدت‌ها با مامان بابا آبجی‌ها و داداشم رفتم بیرون توی راه چاووشی گوش کردیم. به قصه‌هام فکر کردم. به آدم‌های قصه هام. من همه شخصیت های داستان هام رو دوست دارم. حتی شخصیت های منفی. من غصه احد رو خوردم. وقتی با عروسش زیر آوار گم شد. من حتی شریفه رو هم دوست دارم که از حَسَد میسوخت. به آدم‌های داستان هام فکر میکنم. به اولینش بووژان‌. آذفه. ایران. احد. آغ‌بابا. حاج اسدالله. زهرا سادات. رسول. زلفا. چقدر دوستشون دارم. چقدر نوشتن "لما خلقتنی له" برام.

من از اول امسال برنامه‌ریزی رو با هدف عمیق‌تر زندگی کردن کم رنگ کردم و توی اردیبهشت رها. خیلی از کارام موند و عقب افتادم. تصمیم گرفتم به روال سابق برگردم اما موقع انجام دادن هر کار فقط همون رو انجام بدم. با همه وجود. تمام و کمال. مثلا امروز وقتی نظریه های مشاوره میخونم با همه وجود خوندم. از امروزم راضی بودم. صبح از خستگی مهمون‌داری دیروز به سختی بیدار شدم. صبحونه سالاد ماکارونی خوردم و محبوب من رو رسوند خونه بابا و خودش رفت دیار. مامان قطاب و کیک می‌مپختن و من نظارت میکردم. سعی کردم درس بخونم اما ذهنم جمع نمیشد. آپ"flio clock" رو نصب کردم و از عصر تا شب باهاش دوساعت ونیم درس خوندم. آسیب کودک، روانشناسی کار و نظریه‌ها. قبل نماز بعد مدتها قرآن خوندم خداروشکر. سر شب هم با خانواده بیرون رفتیم. سوخاری خوردیم و خوش گذشت.

توی برنامه ریزی خردادم برای نوشتن روزانه یک ساعت و نیم حداقل وقت تعیین کردم. آخر شب بربادرفته خوندم به نیم ساعت و حالا پانزده دقیقه است که دارم مینویسم!

برای شروع خوبه از نصف زمان هدف شروع کردم.

فردا باید خوب‌تر درس بخونم و بنویسم. شاید عصر فیلم هم دیدم که اگه بتونم خوب پیش برم.

ان شاءالله

نرم نرمک میرسد اینک بهار

امشب دم افطار خیلی دل‌گرفته بودم. سَنگین بودم. اسماءالحسنی میخوند و من برنج‌ها رو روی هم سوار میکردم. زعفرون می‌ریختم. گریه‌ام میومد. توی شلوغی عید و مهمونی و اسباب‌کشی دور شده بودم از ماه رمضون. قرآنم رو مُداوم نمی‌خوندم. صلوات‌هام. دعای سحر. نماز شب. همه برنامه‌هایی که برای ماه رمضون چیده بودم روی کاغذ موند. حالا روزهای آخر و من دل‌تنگ میشم خیلی. برای نماز صبحی که سر وقته. برای اذون افطار. برای حیاتِ مداوم دم افطار. دل‌تنگ میشم.

قسم به زمان. که انسان در خُسران است. فقط دو شب دیگه مونده. باید انرژی ذخیره کنم تا رجب.

تازه کم کم دارم با سال نو و شلوغی ذهنم کنار میام. روش برنامه ریزی‌م‌ رو تغییر دادم. سالِ قبل دچار سندرم تیک‌زنی شده بودم. حالا خیلی منعطف‌تر برنامه می‌چینم. روزنگارم رو منتقل کردم به خود دفتر‌اصلی. یک‌جا بودن خیلی بهتره. دیگه طراحی و شکل برام اولویت و اصالت نیست. محتوا و کارکرد اصلِ ماجراست.

باید دوباره شروع کنم. درس‌ها رو بخونم. مقرری جریان شناسی سیاسی. داستان بخونم. بنویسم. اُمیدوارم امسال سالِ ادبی خوبی واسم باشه :)

دیوانه‌تر شاید

شروع کردن همیشه سخت است. شروع‌ نوشتن سخت‌تر. این روزها ماهی توی سینه‌ام با تُنگ نمی‌سازد. خودش را به دیواره‌های تَنگِ شیشه‌ای می‌کوباند. انگار هَوس اقیانوس کرده باشد.

من توی این دنیا جا نمی‌شوم. اشک‌هایم قِل می‌خورند. کمتر کسی حرفم را می‌فهمد. اما کسی که بِفهمد را خوب می‌شناسم. تو فکرکن فروغ، هم‌کلاسی‌ام که موهایش را توی کِش می‌بندد، پیرمردِ کفاشی که سه‌بار کوک می‌زند روی هم. چهره‌ آدم‌ها روشن میشود توی سرم. هیچ کدامشان، هیچ وقت نگفتند وای آره ما هم توی این دنیا جا نمی‌شویم. اما من خواندم‌. از مردمک‌هایشان که دودو میزد. از تلاشِ مداومشان برای زیستن. برای پیدا کردن معنا. از غرق شدنشان توی غم. توی خدا.

روی دیوار اتاق مجردی‌هایم با مداد نوک تیز نوشته بودم " روحم توی دیوار‌های جسمم جا نمیشود" هیچ کس نفهمید. اما من واقعا درد میکشیدم. میکشم.

روزهای تقویم دهان کجی می‌کنند. شوریده‌ام. نمیفهمم دوم فروردین هزاروچهارصد‌وچهار یعنی چه. تویم هنوز دخترک هفده ساله کنکوری زندگی می‌کند که روزشماری ۹ تیر ۱۴۰۱ را می‌کند. باورش نمیشود که از آن روز دو سال و نیم می‌گذرد. و حالا باید برای کنکورِ ارشدِ اسفند آماده بشود.

هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کند. از همه چیز دل‌بریده‌ام. این‌‌شب‌ها راحت و روان پایِ روضه گریه میکنم. نه برای خودم. برای روحم که تشنه دنبالِ چشمه لا‌یموت می‌گردد. پیدایش می‌کند. آرام نمی‌گیرد. "دل از این دیوانه‌تر شاید ولی عاقل نخواهد شد" همه کتاب‌هایی که خوانده‌ام و نخوانده‌ام توی سرم می‌جوشند. شوریده‌ام. از همیشه بیشتر. هیچ هدف برای سال جدید تعیین نکرده‌ام. صفحات بولت‌ژورنالم سفید هستند. ورق‌ها توانِ حمل روحم را ندارند. دیگر لیست بلندو‌بالای کتاب‌هایی که خوانده‌ام. فیلم‌هایی که دیده‌ام. سفر‌هایی که رفتم خوشحالم نمی‌کند. دنبال چیز دیگری می‌گردم. عمیق‌تر. خیلی. بزرگ‌تر. خیلی. تو فکر‌کن صد میلیون برابر تُنگِ دِلم.

امسالم (همان ۱۴۰۳) و سال‌های قبل اقیانوس بودم‌. اما بند انگشتی‌. حالا به نظرم خیلی کم می‌آید. پوچ می‌آید.

حوصله میخواهم که از سالی که گذشت بنویسم. حالا شوریدگی نمی‌گذارد.

من یک‌شب خورشید را می‌کُشم.

توی سرم صدای مهران مدیری پخش میشود "امشب در بر من از تو آن مایه‌ی ناز، یا رب تو کلید صبح در چاه انداز"

من شب‌ها زیاد فکر میکنم. اصلا انگار این‌ را از وقتی چشم به این جهان گشوده‌ام، رویم دیفالت نصب کرده باشند. از وقتی یادم می‌آید. همین است که بی‌خوابی زیاد چنگ در صورتم و ذهنم می‌اندازد. فکر‌ها از صبحِ طلوع تا وقتی ساعت خبر میدهد" داداش پاشو بخواب" استراحت میکنند و تجدیدقوا. قشنگ و دقیق نیزه‌هایشان را سیقل میدهند. زره پولادین به تن می‌کنند. پوتین‌های آهنی چفت میکنند توی پنجه‌هایشان و حمله.

_چرا خلق شدیم؟

_چرا غم تمام نمیشود؟

_چرا شعله بخاری گاهی آبی می‌سوزد و گاهی قرمز؟

_بلاخره ارشد را چی‌کار کنم؟

_چطور ‌کارهایم را تنظیم کنم به همه‌شان برسم؟

_یک ایده داستانی خوب توی ذهنم است. بنشینم همین حالا تمامش کنم؟

اصلا انگار یک‌هو همه نورون های مغزم کاشف و دانشمند میشوند. یک تعدادی‌‌شان هم نشسته‌اند پشت سیستم احساسات را ضریب میدهند. من شب‌ها زیاد گریه میکنم. زیاد میخندم. زیاد زندگی میکنم. شب ها بهترین موقع نوشتن است چون کلمات خوب توی دستم می‌رقصند و جا می‌افتند. وقتی‌هم که به زور میخواهم بخوابم با خودم میگم"خوبیش اینکه زود میگذره. چشمام بسته میشه‌ و انگار بعد یه ربع صبح میشه، اون وقت میتونم فکر کنم و زندگی"

شب‌های عزیز نمیدانم دوستتان بدارم یا نه.ولی در هر صورت ممنون که هستید تا بیشتر فکر کنم و بیشتر بنویسم.

شب های بی‌ستاره

من امشب گریه میکنم. قول میدهم

با هر شعری که برایم بخوانی، فقط کافیست صدایت را به نجوا بلندکنی توی گوشم"آه،ای روشن طلوع بی‌غروب. افتاب سرزمین‌های جنوب" انحنا بیاندازی توی تار‌های صوتی‌ات"عشق دیگر نیست این؛ این خیره‌گی است"من امشب گریه میکنم. روضه بخوانی برایم یا ترانه فرق ندارد.اشک روان میشود از انتهایی ترین نقطه چشمم و فرو میچکد. "به خونه برگردیم خونه بین‌الحرمینه، مگه نه؟" بغضم. سد میکشد جلوی نفس کشیدنم. تنگ میشود. گریه میکنم.

"نمی‌ترسی ببینی برای دیدن تو، یه روز از درد دل‌تنگی بمیرم" هناق گرفته‌ام. اشک‌هایم سر میخورند. گونه‌هایم داغ میشود. میچکد روی لب‌هایم. شور است. انگار صد کیلو نمک توی همین یک قطره آب عجیب، حل کرده‌اند.

من امشب گریه میکنم. شب‌هایم بی‌ستاره است. کاش داستایفسکی یک شب‌های بی‌ستاره هم مینوشت. شب‌هایی که غم دیوار میکشد رو به قلبت. شب‌هایی که قطره‌های عجیب آب بالشتت را خیس میکنند. شب‌هایی که آسمان لُخت از ستاره چشم می‌دوزد به تو.

من انحنای ماه را نگاه میکنم. گریه میکنم. به سکوت کوچه بدون آدم‌ها نگاه میکنم. گریه میکنم، به خنده های برادرم نگاه میکنم. گریه میکنم. انگار کوپن گریه‌ام را تازه داده‌اند. حیف میشود.گریه آدم را عمیق میکند.من عمق میخواهم، گریه هم.

به چهل‌سالگی‌ات رسیده‌ام

فکر‌های مختلف توی سرم می‌لولن. خواب رو از چشمام گرفتن.

به این فکر میکنم که کاش بهتر از فرصت استفاده کرده بودم. بهتر درس می‌خوندم این چند روز رو. برای امتحان علوم اعصاب خیلی خیلی نگرانم. یک‌هفته است که دارم می‌خونم اما اندوخته ی ذهنی‌م صفر! فکر میکنم اگه بخواییم دوشنبه بریم لاله، از درس هام نمی‌مونم؟

چون ترم‌پیش معدلم رسید به ۱۹ و خورده‌ای، الان خیلییی توقعم رفته بالا. به ۱۸ هم راضی نیستم و خوشحالم نمی‌کنه. اما فکرمیکنم نمره علوم ‌اعصابم خوب نمیشه و معدلم رو میکشونه پایین( خدا نکنه)

به خودم فکر میکنم. به اون‌چه که هستم. به چیزی که می‌تونستم باشم‌. توی ذهنم تنازع ارزش‌هاست. یک طرف این‌سمت طناب رو می‌کشه. یک طرف سمت دیگه‌رو. زور هیچ‌کدوم بیشتر نیست متاسفانه و من توی چاله ی این کشمکش روانی گیر می‌کنم.

به خودمون فکر‌میکنم. به این‌که در آینده چی در انتظارمونه. فکرمیکنم که از تهران پیشنهاد بگیریم. ارشد تهران قبول‌شم و بریم تهران. هنوزم اون‌جا شهرِ آرزوهای منه. هرچندم که همه بگن نه بابا چیزی نیست که ولی تا خودم تجربه نکنم راضی نمیشم.

دیروز توی پی‌وی قدیمی سلما می‌گشتم. فیلمِ انگیزشی سال کنکورم رو پیدا کردم. الانم که نگاهش کردم ته دلم قیلی‌ویلی رفت. هرچند که میدونم من کشش روانی مسائل اونجا رو نداشتم مخصوصا سال ۱۴۰۱. و همون ترم اول نابود میشدم.

فکرمیکنم به اینکه. کدوم مسیر رو باید برم. دنبال چی باید بگردم؟ دل به چی خوش کنم و امید از چی سلب کنم؟

تنزاع ارزش‌ها منو تا مرز از‌هم‌گسیختگی روانی میبره( اسکیزوفرنی نشم!) از خودم قد یه آدم ۴۰ ساله، اطمینان طلب دارم. قد یه آدم ۴۰ ساله ثابت قدمی و پختگی. اما یادم میره که تا ۴۰ سالگی ۲۰ سالِ دیگه زمان میخوام. تا ثبات ۴۰ سالگی، تا اطمینان چهل سالگی خیلی زمان میخوام. زندگی میخوام. ایمان میخوام.

ایمان. ایمان که گاهی ریسمونِ نجاتم میشه و گاهی حلقه‌ی دارم. ایمان سست و محکمم! آره. ایمانِ رجب محکمه. ایمانِ ماه‌رمضون محکمه. ایمانِ شب‌های حالِ بد محکمه. همون پرش در تاریکیه است. ولی گاهی قد یه تار مو سست میشه‌‌. گم میشه میون اتصالات دیگه. یادم میره اصلا. و اندوهِ که تنبارِ قلبم میشه.

فکرمیکنم که من کجام؟ جامعه کجاست؟ خانواده کجاست؟ اونکه اصالت داره منم؟ من باید بر مدار خواسته‌های جامعه و خانواده بچرخم یا خانواده و جامعه بر مدارِ من؟ یا نه هیچ کدوممون. همه گردِ مفهوم خدا جمع میشم‌. "یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ"

"به ریسمان خدا چنگ بزنید و متفرق نباشید" پس چرا اکثریت رو به اتفاق جامعه اینو زندگی نمی‌کنند؟ پس چرا نیمی بر مدارِ من می‌چرخند و نیمی بر مدار دیگران. من کدومم؟

بخشی‌م "الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک". تکه‌ایم رضایتِ خلق الله و تکه‌ایم اومانیستِ فردی. خودت چی میخواییه‌‌‌ یا همون جمله مسخره "آدم های سمی زندگی‌ت رو حذف کن" بخشِ خدامدار و جامعه مدارم میگه تو کی باشی که اصلا بخوای بقیه رو حذف کنی؟! راستم میگن خدایی.

تنازع ارزش‌ها توی ذهنم مسابقه گذاشتند.

تکلیفم با ارشد همچنان نامعلومه‌. بچه‌ها دارن آروم آروم برنامه هاشون رو می‌ریزن که شروع کنن برای کنکور و من هنوز حتی نمیدونم میخوام بمونم روان‌شناسی یا نه. نمیدونم بمونم روانشناسی بالینی بخونم یا تربیتی؟ و آخرش میخوام چی کارم. دروغ نگم معلمی دوست دارم. و تراپیست شدن رو اصلاً‌. دروغ نگم آسیب‌شناسی روانیِ گنجی رو دوست دارم ولی روانشناسی پرورشی نوین سیف رو کمترتر.

دروغ نگم اگه ارشد بمونم دانشگاه خودم و معدل بالا و فعال باشم، دانشگاه بهم تدریس میده. اما من دوست ندارم. کلاس بچه‌های دبیرستان رو ترجیح میدم به دانشگاه. اما مشاور مدرسه شدن رو اصلا نیستم.

بین همه اینا. تنها چیزی که مسمم روش و خواسته قلبی و عقلی‌مه. نوشتنه. چیزی که از سال های دور برچسبش روم بوده. از ۱۲ سال پیش. چیزی ‌که عقلم رو قانع میکنه و قلبم رو مشعوف. پس بدون شک راهِ منه. پس فکر میکنم که ارشد برم سمت ادبیات؟

آدم هایی میگن که برو دنبالِ علاقه‌ت. دنیا مگه چند روزه؟

آدم‌هایی میگن که بری ادبیات از نوشتن زده میشی.

آدم‌هایی میگن نگاه بین‌رشته‌ای به نوشتن خیلی بیشتر کمک میکنه.

آدم‌هایی میگن مگه نویسندگی هم شد شغل؟! رشته‌ت رو ادامه بده شغل خوب گیر بیار کنارش هم بنویس

آدم‌هایی میگن خب ادبیات و روانشناسی رو مخلوط کن

من اما میگم که نوشتن. خواسته‌ی شماره‌ی یک زندگی‌مه. در عینی که نماینده هر کدوم از این آدم‌ها رو توی مغزم دارم. در عینی که نمره فارسی مدرسه‌ام همیشه پایین بوده و نمره ریاضی‌م بالا! ولی حالا ادبیات بخش بزرگی از زندگی منه. هرچند که تدریسش رو دوست ندارم.

برای اوضاع ذهنم کلمه‌ای بهتر از "ورشنیده" پیدا نمیکنم. معنی‌ش به کرمونی میشه آشفته

حالا که نوشتمش خیلی آروم‌ترم‌.

آن چه آغاز ندارد.

چادر نماز هنوز سَرَمه، رو به قبله. جا نمازِ جیبیِ چفیه جلوم بازه. وسطِ خونه‌های چفیه مُهر سنگ مرمره. منو یاد مرمر‌های دیوار‌هایِ حرم امیرالمومنین می‌ندازه. سَردی مر‌مر ها و نور که از پنجره فرار میکنه به حریم حَرَم. تسیحِ سنگیِ کوچیک پهن شده روی قالیچه طرح افشاری اتاق. تسبیح یادگارِ باب الجوادِ مشهده. اردی‌بهشت سالِ دو. از اولین تسبیح فرو‌شی‌های طرفِ بازار سرشور. اون روز، وقت خریدنش فقط به تو فکر کردم. به اینکه مهره‌هاش وسطِ بند‌های انگشتت گم بشه.

اتاق تاریکِ تاریکه‌؛ آرامشِ مطبوع بعدِ نماز جاش رو داده به اضطراب قبل. وقت‌هایی که جفت میشم پایِ سجاده، جدا شدن ازش عذاب میشه. غیرممکن میشه. اما وقت‌هایی سنگین و بی‌حوصله رکعت میشمرم که زود تموم شه، عرق میکنم. سخت میشم. گم میشم تو ظلمت روزمر‌گی.

خیلی وقت‌ها_مثل الان_ گُم میکنم خودم رو. یک‌هو همه زمان میشه مجسمه. مثل بازی بچگی‌م. م م م مجسمانه. زمان متوقف میشه. دست‌هام بین زمین آسمون خشک میشم. پاهام ذره‌ای تکون نمیخوره. اما چشم‌هام‌. مردمک‌هایِ خیس. می‌لغزن روی اون‌چه که هستم. اون‌چه که می‌خواستم باشم. بَدا به حالم اگه بعد این دو جمله بگم" تفاوت از زمین تا آسمان است" _مثل الان_

جایی می‌خوندم که وقتی به چهل‌سالگی برسی تازه میفهمی نه بابا توام عینِ همه آدم‌های معمولی دیگه. چهل سال دست و پا زدی ‌که نباشی. ولی هستی.

من هنوز تا چنین تجربه‌ای بیست سال زمان دارم. نمی‌خوام حالا وسط سرشلوغی‌ها و دغدغه‌های زندگی‌کردنِ متفاوت این فهم رو قالبِ ذهنی‌م کنم. نه اصلا نمی‌خوام‌. نه که قبولش نداشته باشم. حالا وقتش نیست. زمان‌ِ خودش که برسه به جان می‌پذیرم‌.

گاهی وقت‌ها گُم میکنم خودم رو. شبیه یه آدم چهل ساله زندگی میکنم. شور زندگی رو به نظم و تیک‌های پی‌در‌پی میفروشم.

گم میکنم که خودم رو از چشم‌های خودم ببینم یا بقیه یا حتی خدا. آماج آماج فکر توی سرم به عمل تبدیل نمیشه. توی احساس کمیتم لَنگ می‌زنه. عقیده‌ام باور‌های محکمِ زیر آب نمیشه. اید نمیشه سوپرایگو می‌مونه.

یکهو همه دنیا م‌م‌م مجسمانه میشه. خودم رو پیدا میکنم. خیره میشم. دست‌هام به کدوم طرف چرخیده. قابِ سیاه چشمم روی چی لغزیده. پاهام دارن به کجا کشیده میشن. یادم میاد فاطمه آرزوهام رو. تفاوت؟ از زمین تا آسمان است.

و دوباره گم میشم.

پیدا میشم.

ماجرای من و معشوقِ مرا پایان نیست

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

پایان ندارد. پایان ندارم.

دنیایِ فانی

یه وقت‌هایی حالت خوبه‌ها، ریتمِ زندگی جریان داره ولی غم آروم خودش رو می‌خزونه به قلبت. من قبل‌تر ها این غم رو خیلی دوست داشتم. بُن مایه‌ی غزل‌ها و سپید‌های گاه و بی‌گاهم بود. مطبوعِ طبعِ پلی‌لیست شجریان‌م بود. بهم حسِ آدم بودن میداد یه جورایی که من غم دارم، پس هستم.

ولی با تجربه غم‌های خیلی عمیق و وحشت‌ناک و شادی های از عمیق‌ترین حفره‌‌های قلبم، اون غمِ آروم و مزمن ازم دور شد. غریبه شد.‌انگار که هیچ وقت من رو در آغوشش نگرفته بود. اما حالا چند مدتیه که برگشته. چمدون هاش رو پر کرده‌. قَدَر تر شده و برگشته. اما حالم راستش دیگه باهاش خوب نیست. حالا اذیتم میکنه. وقتی فهمیدم که با شادی هم میتونم بنویسم. میتونم شعر بخونم. میتونم شجریان گوش بدم. وقتی فهمیدم این شبه‌غمه! حاصلِ واگویه های مغزمه و اصالت نداره. نمیدونم البته. شاید اون‌قدر هم غیر اصیل نباشه. اما خب مخلص کلام اینکه کفه‌ی ترازوی "خوشحالی" بیشتر برام می‌چربید. و این غم غم‌گین ترم کرد. خودِ داشتن‌ش اندوه داد بهم.

و حالا داره جوونه میزنه. آروم و دوباره.

اما خب یادمه که

ان مع العسر یسری

ان. مع. العسر. یسری

با هر سختی آسانی هست.

تنِ سبز خیال

دلم آبی آسمون میخواد. پهن شدن و غرق زیر ستاره های بی‌کران توی شب های خنک کویر.

دلم سفر میخواد. به رشت. زیرِ بارون عمیق رشت. وسط شهرداری کباب خوردن. بازار رشت و نفس کشیدن عطر سبزی تازه و بویِ اصیلِ ماهی.

دلم دریا میخواد. نشستن وسط ماسه‌ها و دراز کشیدن موج های دریا زیرِ انگشت های ماسه‌ای پاهام. دلم صبحِ دریا. شبِ دریا و خیره شدن و خیره شدن به دریا میخواد.

دلم بوی قهوه میخواد زیرِ بارون. ورق های خیس کتاب و حال خوب‌.

دلم دیدنِ دوباره شب های روشن میخواد. دوباره از نو دیدن و جوونه زدن. یادمه بارِ اول دم افطار ماه رمضون دیدمش.

دلم دعای سحر میخواد. اسماء الحسنی قبلِ اذون. خرما و آب‌جوش زعفرونی با عطر گلاب میخواد. لحظه هایی که پر کشیده بودم. رایحه‌ای که نفس میکشیدم از دورترین و عمیق ترین سلول ریه‌هام.

دلم خوندن زخم داوود میخواد‌. خوندن منِ‌او. خوندن بار دیگر شهری که دوستش میداشتم. نیمه شب ها. نیمه شب ها.

دلم حرم میخواد. دمِ اذون صبح. روی یخی قالی های گوهرشاد. رو به گنبد. بوی حرم. سرمست بودم. کاش آخرین لحظه عمرم اونجا باشم که انتهای فی دنیا حسنة همون جاست.