چه کسی میگوید اجتماع نقیضین محال است؟

دارم هر ثانیه‌شو تصور میکنم. شب. روز. طلوع. موقعِ اذان مغرب. من اینجام. ولی اینجا نیستم. اجتماع نقیضین محال است؟ ولی تمام جسم من اینجاست. تمام روحم اینجا نیست. مگر اصالت با روح نیست؟ مگر جسم طفیلی نبود؟ پس من روی قالی‌های خونه دراز نکشیده‌ام. من تکیه زده‌ام به دیوار‌های کُنجِ گوهرشاد. من از آب‌سردکن یخچال آب نمی‌خورم. من لیوانِ پلاستیکی میگیرم زیرِ چشمی شیر آب توی صحن پیامبر. یک سره، سَر میکشم. کجا پیدا کنم دیگر شرآب از طهورا تر؟ من روی جانماز سوغاتی قُمم توی اتاق نماز نمیخونم. من ایستاده‌ام روی قالی‌های فیروزه‌ای نزدیک ضریح. بهشت اینجاست. اینجا. دقیقا همین‌جایی که نیستم......

شرحی کوتاه بر تابستان صفر چهار:

سلام :))))))

داریم روزهای آخر تیرماه رو میگذرونیم و تابستون تو اوووجِ خودشه. من خوبم و دارم واقعا تابستونم رو میترکونم!😂

سه جلسه است که رفتم شنا و خیلی دوستش دارم. خیلی ورزش دوست داشتنیه. هم سلامتِ جسمه و هم روان. جسم چون ورزش خیلی سنگینی نیست و ورزش نکردن هم. توی این گرمای تابستون بهترین گزینه است. من واقعا دارم ازش لذت میبرم و خوشحالم که اومدم. سلامت روانه چون ذهن رو آروم میکنه. مثل باشگاه ها نیست که آهنگ بذارن مغزت رو بکوبن. فقط آبه و آب و من الماء کل شی حی!

دوشنبه‌ها میرم جلسه داستان. البته امروز نمیرم چون کتابش رو نخوندم. دوست داشتم کلاس داستان نویسی هم شرکت کنم اما جور نشد. ان شاءالله پاییز :)

دارم کم کم برای ارشد میخونم به روزی دو ساعت رسیده بودم ولی دوباره عقبگرد کردم. اما خودم رو میرسونم.

کتاب میخونم. فعلا آتش بدون دود. جلد اول_ کتاب دوم_ درخت مقدس.

داستان مینویسم. فعلا تا تو راهی نبود.

و دلم لک زده برای سَفر.

اشک

شدم یه تیکه اشک که نمیچکه.

مهدی رسولی داره دیوونه‌ام میکنه.

حالا منم‌و چشم ترمو

باران اباعبدالله

خاطره‌ها دارن دیوونه‌ام میکنن. شبی بود. سر شبی. وقتی خورشید تازه خودش را زیر لحاف شب پنهان کرده بود. از خیمه‌گاه برمیگشتیم. سمت بین‌الحرمین. زینب گذاشته بود. همه سلول‌های تنم شده بود سیستم شنوایی. چراغ ها قرمز بودند. مهدی رسولی میخواند. زینب گذاشته بود. پا به پا آمدیم. توی هوایی که انگار مال زمین نبود. به خدا مال زمین نبود. راه می رفتیم

حالا منمو چشم ترمو

باران اباعبدالله

من هوا کم دارم. کم دارم که بشوم تکه اشکی که چکیده.

السلام علیک یا اباالشهدا

این را من نمیگویم. واژه‌های سبز کنار گندبت میگویند.

به تو سلام

به نخل‌های حرمت سلام.

این را من میگویم

سرشار

توی سرم کوه کوه کلمه انباشته شده و نمیتونم بنویسمشون. شدم مثلِ خودکاری که جوهر‌ها پشتِ تیزی نوکش فوران کردند اما چیزی روی کاغذ نوشته نمیشه.

دارم زیاد میخونم و مشت مشت کلمه‌روی قبلی‌ها میریزم. برباد‌رفته خوندم به هزار‌وچهارصد صفحه. پنج شش داستان کوتاه از مونرو خوندم. سی‌صد صفحه شماره سه مجله مدام. سی‌صد صفحه سووشون و حالا صد صفحه‌است که دارم آتش، بدون دود میخونم. سرشارم از کلمه‌ هایی که توی سرم بهم میلولند و چفت هم نمیشن. هم رو به آغوش نمی‌کشن. جمله نمیشن. قصه نمیشن.

سرخورده‌ام. قصه میخوام. غمِ قصه میخوام. می‌خوام خلق کنم. میخوام بِدمم از روحم به کلمه‌های نو به خاک گرفته‌ها. خودکار کفاف من رو نمیده. بیل میخوام. بیل بیل کلمه بیرون بریزم. روی کاغذ، روی کیبورد لپ‌تاپ. آروم دامن پهن کنم کنارشون روی سفیدی کاغذ بکارم. آب بدم. نور بشم. سایه شم. کلمه‌ها جوونه بزنن. ساقه بیارن. گُل بدن. قصه بشن. کِیف کنم.

سرشارم از کلمه

ولی

این

کفاف

نیست.

حقیقتا ندیدنِ هم‌کلاسی‌هام یکی از شاخص های سلامت روان و افزایش شادکامیه!

سخت امیدوار

من دوبار کربلا مشرف شده‌ام. یک بار اربعینِ سالِ دو و یک بار هم همین اردی‌بهشتی که گذشت. من اساساً معتقدم زیارت رفتن طلبیدنی نیست، خواستنی است. مگر میشود زائری بخواهد و امامی بگوید نه؟

خواستن نه درمعنای صرفاً آرزو کردن که به معنای برنامه‌داشتن، تلاش کردن و اصرار ورزیدن و قبل از اینها قلباً و وجوداً خواستن. لحظه‌ای که انگار هیچ شکی و هیچ ترسی به آدم راه نمی‌یابد. لحظه‌ای که همه جز دوست در پرده‌ی نیست فرو میروند. لحظه‌ای که فقط او. فقط او و فقط او است.

من دوبار این لحظه را تجربه کرده‌ام. به عدد زیارتم از کربلا لحظه‌ای انگار آغوشی از آسمان من را به خود کشیده است. لحظه‌ای که با خودم گفتم "کربلا رو گرفتی فاطمه گرفتی" از عمقِ وجودم اطمینان داشتم. اما این گرفتن مساوی نیست با عدم امکان از دست دادن. این گرفتن، حفظ کردن میخواهد.

بارِ اول نیمه‌‌شبی بود که با هندفری توی گوشم هیئت گرفته بودم. اشک روان شد و دل‌ تهی. اشک‌ها انگار آبِ روان چشمه‌ای بودند بر ترک‌های شوره‌زده کویر. زنده کردند. من اربعین خواسته بودم. امام حسین گوش داده بودم. من همان سال زائر اربعین شدم.

بار دوم شبی بود بسیار سرد و نازک در شلمچه. روی تپه سلام. تابلویی کاشته شده بود "تا کربلا فقط یک سلام" شلمچه نفوذ کرده بود توی تنم. روی تپه وقتی سوز زوزه می‌کشید. اشک نیامد. دل وصل نشد. باید میرفتیم. پایین آمدم. تنها. اصرار کردم، چرا روان نمیشوم؟ آسمان آغوش گشود. یک قطره سرآب چکید و همه جا دریا شد. من دو ماه بعدش توی همان شبِ ماه کربلا بودم.

هنوز میدانم که اربعین کربلا نمیروم. هنوز بلند نشده‌ام. هنوز توی دست‌های آسمان گم نشده‌ام. اما دلم سخت امیدوار است.

احساس میکنم از زندگی فقط یک توهم فهمیده‌ام

موقت

به من از "دِین" بگید. توی زندگی خودتون رو به آدمِ دیگه‌ای مدیون میدونید؟ یا کس دیگه‌ای به شما مدیونه؟ و علتش چیه؟

به جواب‌هاتون نیاز دارم.

حتی اگه مربوط به کس دیگه‌ای هم بود بازم بنویسید.

پیشاپیش ممنونم

تا حالا به این فکر کردین خدا، شما رو به خاطر چی نمیبخشه؟

من فکرمیکنم به خاطر سکوت‌ من رو نمیبخشه. سکوت در برابرِ ظلم. سکوت در برابرِ منکر. سکوت در برابر هم‌کلاسی هام. و قس علی هذا....

عطش

من عطش روضه دارم، حتی همین حالا که از هجومِ دریچه کولر به پتویم پناه برده‌ام. قلبمه‌های هندرفری را توی جفت گوش‌هایم کاشته‌ام. مهدی رسولی گوش میدهم. سبز میشوم. اشک میشوم. لرزشِ چانه میشوم. من عطشِ روضه دارم. از هرکجا که صدایِ نوحه برسد دلم به تالاپ تالاپ می‌افتد. بی‌قراری میکند. درست مثلِ عاشقی که نشانی از معشوق توی انتهایی ترین کوچه دورترین شهرِ جهان دیده باشد.

دلم میخواهد صبح بروم روضه. ظهر بروم. شب بروم. تا نیمه شب همراهِ دسته محله‌مان سینه بزنم. اما نمی‌شود. باید مداوم پر کشیدن دل را تا کنم توی کوله‌‌. با خودم جابه‌جا کنم.

این ده روز انگار ده روزِ آخر عمر باشد. برایم عزیز است. برایم غنیمت است. نعمت است و شکرش واجب و هَدر دادنش حرام...

زندگی را به قوت ادامه دهید

خیره به صفحه کلید گوشی‌ام. ترکِ نوشتن ‌کردم و مثل هر اولِ ماه دیگه ذوق نوشتن دارم و جدیت. برنامه داشتم تا برگزاری امتحان‌ها خوب بخونمشون اما افتادن شهریور و واقعا عاقلانه نیست از حالا بخوام بخونم پس طبق برنامه باید برم سراغ کنکور ارشد. خداروشکر که نسبت به هفته پیش خودم رو جمع کردم و 《به قوت زندگی‌را ادامه میدهم》 اما برگشتن به درس کمی سخته. کار آسون رو همه انجام میدن، مهم اینه کار سخت رو کی انجام بده!

راسش نمی‌ترسم شاید این از ایمان و توکل باشه شایدم از اینکه جنگ به خونه ما نرسیده_ان شاءالله_ که نرسد هم. و امیدوارم نفهمم از کدوم بوده. تب و تاب جنگ خوابیده و فعالیتِ جهادی‌م هم کمتر شده. تلگرامم وصل نمیشه و نمی‌تونم توی کانالم چیزی بنویسم. بلاگفا باز نمیشه. اینستاگرام هم ندارم. صرفا شده نوشتن داستانک های دوخطی و انتشار، درحالی که ناامیدم از اینکه اثرگذار باشن. ولی خب چیکار میتونم بکنم؟ جز اینکه بنویسم. به خانواده‌ام روحیه بدم. زندگی رو به قوت ادامه بدم. شاید از فردا به روابط عمومی صداسیما هم زنگ بزنم و مطالبه پاسخ به آمریکا داشته باشم. دیگه میتونم به پویش این صدای ملت ایران است هم صوت بفرستم. با موضوعِ آمریکا. البته یه متنِ خوب هم میخوام. باید روش فکرکنم. تو فکر پرچم ایران هم هستم. همسایه‌مون تمیز و خوشگل پرچم زده سرد خونه‌شون. منم میتونم از تراس آویزون کنم. بعیدِ زیاد میدونم صاحب‌خونه چیزی بگه. دوست داشتم آش/ شله زرد درست میکردم اندازه یه قابلمه متوسط. برای همسایه کناری‌مون میبردم توی کاسه‌های گل‌گلی‌م. و صاحب‌خونه. نهایتا یه ظرف هم برای مامانم اینا. اما خب کارمزد چند ده میلیونی وام فعلا دست و پامون رو بسته. اما خدایا من از ته دلم اینو میخوام. میشه لطفا بشه؟ خدایا یه جوری بودجه‌ش رو برسون...لطفا. چشمم به امیدِ توئه.

خوبه که سعی کنم با دوست‌هام هم بیشتر حرف بزنم‌. امید و دل‌داری بدم. یه عصر دعای توسل بخونیم. یه چایی و کلمپه. اما خب یکمی جام کوچیکه و می‌ترسم نشه. ولی ایده‌اش رو نگه میدارم. اندازه ۵ ۶ نفر دعوت میگیرم.

چقدر کار....چقدر وقت هدردادم و نقشم روی زمین موند. خدا ازم بگذره.

برباد‌رفته رو تموم کردم. لاجرعه. باشکوه بود و پر عیب. برام به یاد موندی خواهد بود. دارم مجموعه داستان میخونم. فرار که نصفیش رو چندسال پیش خوندم. با هایلایتر و مداد میخونم. انگار صفحه و کلمه نباشه. انگار زن‌هایی نشسته باشن روبه‌روت. خندیده باشن. اشک‌ توی چشم‌هایشان رقصیده باشد. بینی‌شان از قورت دادن بغض قرمز شده باشد‌، با من حرف میزنن....

شروع کردم به دیدن فصل دوم آنه، فصل اول رو دو سال پیش دیدم. البته سوتی دادم و جای قسمت اول، قسمت دهم رو دیدم. اما باکی نیست!

پنجه انداختن توی صورت جنگ و به آغوش کشیدنِ زندگی

سلام تابستونِ ۱۴۰۴.

یک‌تیر ۱۴۰۴