خیره به صفحه کلید گوشیام. ترکِ نوشتن کردم و مثل هر اولِ ماه دیگه ذوق نوشتن دارم و جدیت. برنامه داشتم تا برگزاری امتحانها خوب بخونمشون اما افتادن شهریور و واقعا عاقلانه نیست از حالا بخوام بخونم پس طبق برنامه باید برم سراغ کنکور ارشد. خداروشکر که نسبت به هفته پیش خودم رو جمع کردم و 《به قوت زندگیرا ادامه میدهم》 اما برگشتن به درس کمی سخته. کار آسون رو همه انجام میدن، مهم اینه کار سخت رو کی انجام بده!
راسش نمیترسم شاید این از ایمان و توکل باشه شایدم از اینکه جنگ به خونه ما نرسیده_ان شاءالله_ که نرسد هم. و امیدوارم نفهمم از کدوم بوده. تب و تاب جنگ خوابیده و فعالیتِ جهادیم هم کمتر شده. تلگرامم وصل نمیشه و نمیتونم توی کانالم چیزی بنویسم. بلاگفا باز نمیشه. اینستاگرام هم ندارم. صرفا شده نوشتن داستانک های دوخطی و انتشار، درحالی که ناامیدم از اینکه اثرگذار باشن. ولی خب چیکار میتونم بکنم؟ جز اینکه بنویسم. به خانوادهام روحیه بدم. زندگی رو به قوت ادامه بدم. شاید از فردا به روابط عمومی صداسیما هم زنگ بزنم و مطالبه پاسخ به آمریکا داشته باشم. دیگه میتونم به پویش این صدای ملت ایران است هم صوت بفرستم. با موضوعِ آمریکا. البته یه متنِ خوب هم میخوام. باید روش فکرکنم. تو فکر پرچم ایران هم هستم. همسایهمون تمیز و خوشگل پرچم زده سرد خونهشون. منم میتونم از تراس آویزون کنم. بعیدِ زیاد میدونم صاحبخونه چیزی بگه. دوست داشتم آش/ شله زرد درست میکردم اندازه یه قابلمه متوسط. برای همسایه کناریمون میبردم توی کاسههای گلگلیم. و صاحبخونه. نهایتا یه ظرف هم برای مامانم اینا. اما خب کارمزد چند ده میلیونی وام فعلا دست و پامون رو بسته. اما خدایا من از ته دلم اینو میخوام. میشه لطفا بشه؟ خدایا یه جوری بودجهش رو برسون...لطفا. چشمم به امیدِ توئه.
خوبه که سعی کنم با دوستهام هم بیشتر حرف بزنم. امید و دلداری بدم. یه عصر دعای توسل بخونیم. یه چایی و کلمپه. اما خب یکمی جام کوچیکه و میترسم نشه. ولی ایدهاش رو نگه میدارم. اندازه ۵ ۶ نفر دعوت میگیرم.
چقدر کار....چقدر وقت هدردادم و نقشم روی زمین موند. خدا ازم بگذره.
بربادرفته رو تموم کردم. لاجرعه. باشکوه بود و پر عیب. برام به یاد موندی خواهد بود. دارم مجموعه داستان میخونم. فرار که نصفیش رو چندسال پیش خوندم. با هایلایتر و مداد میخونم. انگار صفحه و کلمه نباشه. انگار زنهایی نشسته باشن روبهروت. خندیده باشن. اشک توی چشمهایشان رقصیده باشد. بینیشان از قورت دادن بغض قرمز شده باشد، با من حرف میزنن....
شروع کردم به دیدن فصل دوم آنه، فصل اول رو دو سال پیش دیدم. البته سوتی دادم و جای قسمت اول، قسمت دهم رو دیدم. اما باکی نیست!
پنجه انداختن توی صورت جنگ و به آغوش کشیدنِ زندگی
سلام تابستونِ ۱۴۰۴.
یکتیر ۱۴۰۴