بهیک بارگی، جنون چنگ انداخته بود دور گردنم.
توی لاله های گوشم، بین خطوط مغزم و رگهام، صدای نا گرفته مردی پیچید که : ما با طبیعت قهر کردهایم، بین خودمان که جزءیی از آنیم و او، دیوار کشیده ایم.
جنون راه افتاده بود بین قشرخاکستری مغز، نخاع و سیستم حرکتی. دمپایی های پلاستیکی آفتاب خورده را از پا درآوردم.
کف پاهایم مماس شد با زمینی که مردخسته خواسته بود ببوسیمش، پوست زمخت پشت پا، سینهپا یخ کرد از سرمای ۴ درجه شب پاییز. موزاییک های طرح دار، گرفته و غبارآلود بودند. سلول های قشری پوست پاهایم خاکتازه را بو میکشیدند. میرقصیدند از پیوستگی.
اگر مامان، خانه بود. حتما دیوانه ای میگفت و اجبارا دمپایی ها را به پاهایم میکرد، نگاه نمیکرد من دیگر منِ شش هفت ساله نیستم. دیگر پاهایم توی دمپایی های نارنجی سایز ۲۷ جا نمیشود. یازده سایز بزرگ تر شده است. مامان حتما میگفت وقتی داخل خانه بروی فرش ها را خاکی میکنی.
ولی حالا که او لمس پای برهنه روی خاک ها را که نمیدید.
مهم نیست که فرش های کرم غبار بگیرند. او که نمیفهمید.
خانه که بیاید، آخرین چیزی که روی نرون های مغزش راه برود این است که نکند، جنون دست دور گردن کسی انداخته و انگشتان کسی توی دست های طبیعت فشرده شده.
صدای خسته مرد، جوان میشود.
باید دست هایمان را دور گردن درخت ها بیاندازیم.
باید مثل سهراب
در جانماز دشت نماز اقامه کنیم. بعد از اذان باد.
باید مثل رودکی
خاشاک زیر پایمان پرنیان آید همی
نه، گلهای آپارتمانی و ویلای آخر هفته نمیخواهم
من غلطیدن توی ریگ های بیابان را تشنهام.