برایِ چشمهات که هیچ وقت این کلمه ها رو نمی بینه

حتما وقتی اون ویس رو برای اولین بار گوش کردی

هیج‌جوره فکر نمی کردی

که یه‌روزی میرسه

اون رو میزاری و باهاش اشک میریزی

پلی میکنی و آدم‌های زیادی که تو حتی نمیشناسیشون

قطره قطره آب میشن پای غم تو :)

نمی‌دونستی که این وویس هفت‌ ثانیه‌ای برات میشه روضه مصور‌.

تو نمیدونستی

نمیدونستی که همسر‌شهید میشی

کاش اینجا بودی، دست هاتو میفشردم، به بغض تو چشات خیره میشدم و هق هقم رو خفه میکردم‌.

که این همان رنجِ مقدس است :)

با خیال تو زندگی میکنم (۳)

از شش تا فصل، سه تا رو مرور کردم.

حالا فصل چهارمم.

زندگی‌نامه وونت.

دلم به درس خوندن نمیره، میگردم توی گالری موبایل

تابستون‌امسال. مرداد‌ماه. دهه اول محرم.

فیلم‌ها و عکس‌های حرم. لحظه تعویض پرچم

دسته های سینه‌زنی

مداحی های رواق امام

نوحه ترکی حسینیه کنار هتل

واقعا، این این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟

فکر‌میکنم، خیال‌میکنم، آرزو‌میکنم

که کاش وقتی اولین نگاهم به ضریح شش‌گوشه افتاد، این آدم_فعلی_ نباشم. کاش تو حصار محافظه‌کارانه سردرگمم نمونده باشم. کاش بغضم واقعی واقعی بترکه.

کاش تو خودم خفه نشم.

وقتی رو موکت های قرمز پامیگذارم، وقتی با مهر تربت کربلا نماز میخونم. وقتی عربی غلیظ میشونم

کاش اون‌موقع خالص، برای تو باشم.

ساعت ۱۲:۱۲، سالهای زندگی ویلهلم‌وونت در لایپزیک.

بوی جوی مولیان

به‌یک بارگی، جنون چنگ انداخته بود دور گردنم.

توی لاله های گوشم، بین خطوط مغزم و رگ‌هام، صدای نا گرفته مردی پیچید که : ما با طبیعت قهر کرده‌ایم، بین خودمان که جزءیی از آنیم و او، دیوار کشیده ایم.

جنون راه افتاده بود بین قشرخاکستری مغز، نخاع و سیستم حرکتی. دم‌پایی های پلاستیکی آفتاب خورده را از پا درآوردم.

کف پاهایم مماس شد با زمینی که مرد‌خسته خواسته بود ببوسیمش، پوست زمخت پشت پا، سینه‌پا یخ کرد از سرمای ۴ درجه شب پاییز. موزاییک های طرح دار، گرفته و غبار‌آلود بودند. سلول های قشری پوست پاهایم خاک‌تازه را بو میکشیدند. می‌رقصیدند از پیوستگی‌.

اگر مامان، خانه بود. حتما دیوانه ای میگفت و اجبارا دمپایی ها را به پاهایم میکرد، نگاه نمیکرد من دیگر منِ شش هفت ساله نیستم. دیگر پاهایم توی دمپایی های نارنجی سایز ۲۷ جا نمی‌شود. یازده سایز بزرگ تر شده است. مامان حتما میگفت وقتی داخل خانه بروی فرش ها را خاکی میکنی.

ولی حالا که او لمس پای برهنه روی خاک ها را که نمیدید.

مهم نیست که فرش های کرم غبار بگیرند‌. او که نمیفهمید.

خانه که بیاید، آخرین چیزی که روی نرون های مغزش راه برود این است که نکند، جنون دست دور گردن کسی انداخته و انگشتان کسی توی دست های طبیعت فشرده شده.

صدای خسته مرد، جوان میشود.

باید دست هایمان را دور گردن درخت ها بیاندازیم.

باید مثل سهراب

در جانماز‌ دشت نماز اقامه کنیم. بعد از اذان باد.

باید مثل رودکی

خاشاک زیر پایمان پرنیان آید همی

نه، گل‌های آپارتمانی و ویلای آخر هفته نمیخواهم

من غلطیدن توی ریگ های بیابان را تشنه‌ام.

پرچم‌ایرانه پیراهن‌تیمم

باید از امروز بنویسم

سوم آذر ماه سال‌صفر و یک.

چشمام هنوز از خط چشم دیشب حساسه و درد میکنه. باید ریز نگهشون دارم تا نور گوشی اذیت نکنه، تا بتونم بنویسم.

امروز که شب‌قبلش _ساعت ۳ خوابیدم_ حسابی دیر پاشدم در حالی ۷ کلیپ فیزیولوژی ندیده بودم، ۴ تا فصل تاریح روان‌شناسی عقب بودم، جزوه آمار‌توصیفی رو بازنویسی نکرده بودم، تمرین هاشو حل نکرده بودم و ماهیت روان شناسی رو هم نخونده بودم!

چه فکری کردم تا همه این هارو چیدم تو برنامه پنجشنبه‌جمعه‌ای که پنجشنبه‌ش عروسی بود و جمعه‌ش فوتبال‌.

تازه مامان هم توقع کمک تو تمیز کردن خونه داشت‌.

تا قبل‌فوتبال فقط یک کلیپ و نصفی فیزیولوژی دیدم.

و بعد‌ش هم کاملش کردم.

فوتبال؛

دلم برا هیجان اون ۱۰۰ دقیقه میتپه! عجب ۱۰۰ دقیقه ای بود! یه لحظه هم فروکش نکرد؛ جیغ های بلند و متمادی.

اونجوری که هیچ کدوممون به‌هم نگاه نمیکنم و چنددقیقه بلند فریاد میزنیم. اون‌لحظه که فقط حواسمون به صفحه ۴۲ اینچ اسنواست و فقط صدای بلند فریاد خودمون رو میشنویم!

چقدر بی‌شیله‌پیله است فوتبال‌ملی.

هویت ملی.

ایرانی‌که اون لحظه، اون تیمه.

بیب: میدونم خیلی بد نوشتم!

هنوز چشمام حساسه

به فردا فکر میکنم و برای یک‌شنبه استرس زده‌میشم. اون بیست‌تا سوال لعنتی‌ مبانی‌جامعه‌شناسی. فردا، مباحث اساسی که خیلی تو خوندنش کم کاری کردم. آمار توصیفی هفته‌بعدش امتحان و زبان که به شدت درش عقبم.

قبل کلاس میرم کتابخونه و آمار و زبان میخونم ( ان شالله)

باید خودمو برسونم.

قلمم خسته‌س‌. کلمه ها جور نمی‌شوند بین چفت و بست های مغزم.

چشمام

چشام حساسن به نور

به

به غم.

این روزها

به اُمید خاموش نشدن گوشیم، که فقط ۱۱ درصد شارژ داره.

نمیدونم تا حالا تو تاریکی نماز خوندید یا نه، تاریکی که هیچ نوری از زیر هیچ دری و گوشه هیچ پرده حریری به داخل نمی تابه. البته نه نماز شب. همیشه دلم میخواست نماز شب رو امتحان کنم، قبلِ نتایج نگران بودم که میرم خوابگاه که نمیتونم نماز شب بخونم. نرفتم خوابگاه ولی هیچ وقت نماز شب نخوندم.

اتاق روشنِ روشن بود، برای لحظه آخر به سیاهی های پریشون اطراف چشمم نگاه کردم و دستمال کشیدم روی جای ریمل .

چادر سفید با گل های بنفش ریز سرم بود، مشت زدم روی کلید برق و قل خوردم لای تاریکی‌. ساعت ۲ نیمه شب نماز مغرب و عشاء قضا.

اولش هیچی هیچی نمیدیم. با تهی محض مواجه بودم. ولی کم کم مختصات سجاده، شال سفیدم که نصفش روی صندلی پر از البسه و تصفش روی زمین افتاده بود، رگال روبه رو و پتوس آب نخورده نمایان شدند.

مثل من که تو تاریکی مطلق بعد از شکست غرق شدم و کم کم انتهای راه رو به روم جلوه گر شده. نمیدونم این خوبه یا بد، شاید بهتره جای پذیرش تاریکی و بسنده کردن به خطوط محوی از اشیاء، فقط دست برد و چراغ رو روشن کرد.

یعنی جای پذیرش شکست، تلاشِ‌دوباره؟

_نمیدونم.

تصمیم قاطعی برای حذف کردن اینستاگرام دارم. تماماً اخبار سیاسیه و کلیپ های عاشقانه فانتزی ساز. اون ساعت هایی که امروز به هدف تو اینستاگرام چرخیدم میتونست برای دیدن فیلم های فیزیولوژی که خییییلییی عقبم بشه. یا خوندن فصل ۴ تاریح روان‌شناسی نوین.

فردا برای آخرین بار میرم درش و تا اطلاع ثانوی حذفه :)

امشب عروسی بود. خوش نگذشت، مگه قراره عروسی خوش بگذره؟

حوصله نوشتن ازش رو ندارم.

بیخیال.

شب‌خوش

2:30

بیست و سوم نوامر دوهزار و بیست و دو

همین حالا فصل‌سه‌ تاریخ‌روان‌شناسی‌نوین رو تموم کردم. مبحثِ روان‌شناسی فیزیولوژیکی بود، کل‌حرفشون این بود که انسان فقط یک‌سری فرآیند شیمیایی و فیزیولوژیکیه! خیلی حس‌بدیه، فکر کن که فورانِ احساس باشی، احساساتی که با ‌تمام روحت باهاشون پیوند خوردی، ولی آقایونِ‌فیزیولوژیست میگن که نه همش همینه!

خدایا منو گاو کن ولی علاقه‌مند به روان‌شناسی فیزیولوژیکی نکن :/

امروز_چهارشنبه_ به خاطر‌ اعتصاب‌بازی مسخره بچها، هفت و نیم کلاس مهارت ها داشتیم‌. موضوعِ کنترل‌خشم، هفت و نیم صبح؟ کنترل خشم؟

بعد از اون بازهم به خاطر اعتصاب‌بازی بچها، چهار‌ساعت روان‌شناسی از دیدگاه اندیشمندان‌ِ‌مسلمان. استاد ابن سینا و فارابی رو تموم کرد. هفته آینده امتحانه از جناب ها: کندی، فارابی، ابن سینا. راستش درس جالبیه ولی کتابِ‌مبهم و استاد‌نابلدی داره. یعنی دلش میخواد بفهمونه مطلبو و تلاش میکنه. ولی ناموفقه، یا مطالعه زیادی نداره یا تو تدریس مشکل داره. درود به روح ابن سینا که اینقدر امروز بد‌بیراه نثارش شد!

بعدِ کلاس و نهار رفتیم کتابخونه و مبانی‌جامعه‌شناسی خوندیم، حقیقتا برای یک شنبه به شدت استرس دارم. جناب، این چه سولاتیه؟! توقع داره که مثل جامعه شناس ها نظر بدیم._ البته که به شدددددت استاد باسوادی هستن_

میخواستم با خط بیام خونه ولی دیر رسیدم و باید ۴۵ دقیقه، معطل میموندم در نتیجه اسنپ!

با زهرا که هفته پیش متوجه شدم خونمون یک کوچه فاصله داره، گرفتیم و رفتیم :)))))

زهرا، باید درموردش بنویسم‌.

فردا، عروسیه! با آرزوی خوش‌بختی.

یعنی عروسی بعدی تو فامیلو کی میگیره؟

_کاملا غرضم مشخصه😂

الان؟

کرختیِ یک‌روز کش‌دارِ‌ بی‌معشوق!

رنگ یک غروبِ باخته.

طعمِ نچشیده بستنی که تو یخچال داشتی ولی خواهرت خوردتش!

حسِ مزخرف روان‌شناس فیزیولوژیکی بودن.

صفر و یک _ قسمت اول _

یک‌بار به خودم آمدم دیدم نشسته ام پشت میز، عروض سماعی کار میکنم، فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. دیدم که هایلایتر روی ویژگی های جامعه تغلبیه میکشم، واجب الوجود بالذات را از درس نامه و نکته های مسخرج از فلسفه و منطق خیلی سبز، میخوانم.

شب‌ها گزارش ساعت های مطالعه و تعداد تست جمع میزنم، از یک ساعت بگیر تا یازده‌ساعت. اهمال کاری هم داشتم، تنبلی، گزارش‌کار‌دروغ هم گاهی. لغات درس اول زبان یازدهم را با نگاه کردن به مناظره انتخاباتی میخواندم! آیات دینی ۳ را موقع شام درست کردن. گاهی اینقدر درگیر عدد روی کرنومتر میشدم که فراموش میکردم خیلی وقت است به عکس سردر دانشگاه تهران خیره شده ام و اعداد روی کرنومتر روی هم میلغزند. گاهی قسمت گرفتن خودکار روی انگشت میانی ام ورم میکرد از شدت فشار و زمان طولانیِ ردیف کردن کلمات. گاهی ۶۵۵ تست در یک شبانه روز، گاهی ۲۴ تست.

من؟ من شده بودم، کتاب ها، خیلی سبز و گاج. شده بودم تکنیک ضرب در دایره، جمعه درمیان قلم چی دادن، جیغ کشیدن با تراز ۷۰۰۰ و مشت کوبیدن به دیوار با ۶۵۰۰. من شده بودم ورق های گزارش‌کار.

چند سال؟

گمانم دو‌سال.

آخری ها، فشار افتاد روی معده‌ام، معده درد های عصبی همزمان با زدن تست های مبحث علیت از جناب هیوم، تراژدی عجیب‌ای است.

یکهو خرداد ۱۴۰۰ شد تیر ماه ۱۴۰۱.

یکهو دیدم ساعت ۶ صبحِ نهم تیرماه هزار‌‌چهار‌صد هجری‌شمسی است‌.

دیدم که دو شبانه روز است نخوابیده ام‌. آن صبح که سایت های روز شمار موعد میخواندنش رسیده بود، ولی من هنوز هزج مربع کامل را یاد نگرفته بودم. ویژگی های جامعه مونارشی را از یاد برده بودم، قسمت دوم استدلال اصالت وجودی را با مغایرت وجود و ماهیت اشتباه گرفته بودم. من آیات درس یازده‌ دینی‌‌دهم را مرور نکرده بودم. من ناقص بودم.