بعد از مدتی به روزمرگی برگشتن لذت بخشه.
لباسهام رو از بَرِ آفتاب جمع کردم و روی تخت ریختم که تا بزنم و جا بدم. دواستکان آب داره توی قابلمه کوچیکم روی گاز قُلقُل میزنه. برنجها زیرِ دو بندِ انگشت آب خیس خوردن. مایع کتلتم توی یخچال داره استراحت میکنه. ظرفهام رو شستم. خونه تمیزه و صدایِ نرم و پایینِ تلوزیون سکوت رو دزدیده. تلوزیون نمیبینم. اما روشنه. میدونم خیلی بده اما سکوت دلزدهام کرده. زدم شبکه خبر و نشوندمش روی ولومِ ۱۲. نماز و قرآنم رو خوندم و حالا باید برم کتلتهام رو سُرخ کنم و زعفرون دَم کنم روی برنجم.
پنجشنبه صُبح بود که کوله آبیِ اسلیمیم رو با دو دست لباس پُر کردم و نشستم به آتش بدون دود خوندن تا مامانبابام برسن. ساعت از ۹ گذشته بود که با جعبهپُر ماشین حرکت کردیم. سیرجان نهار گرفتیم و نیریز خوردیم. توی پارکِش که در نماز خونهاش بسته بود روی چَمنها نماز خوندیم. بچهها بازی کردن و توی هوایِ خُنک مهرِ فارس نشستیم. پارک دقیقا رو به روی یک پُل نیمهکاره بود و پُشت پُل یک سرویس بهداشتی چهارتایی بود که برای راهیان نور وایستاده بودیم :)
بقیه مسیر رو یکسره رفتیم. شش عصر شیراز بودیم. محل اسکانمون خوب و تمیز بود. نماز خوندیم و لباس عوض کردیم. رفتیم شاهچراغ. توی رستورانش غذایِ توی سینی استیل خوردیم که خیلی چسبید. شاه چراغ خلوت بود و بزرگ. از آخرین بار اومدنمون شاید ده سال میگذشت. همه امامزادهها رو زیارت کردیم و قبور شهدا. معصومه کرباسی هم اونجا بود و من نمیدونستم.
صُبح رو با حافظیه شروع کردیم که بازم خلوت بود. اونجا یه جاکلیدی دیواری طرح کاشی خریدم برای خونه و منتظرم که محبوب از سرکار بیاد و نصبش کنیم.
بعدهم خواستیم بریم مسجد وکیل که نماز بخونیم اما بسته بود. روی سنگفرشهای نزدیک ارگ کریمخان راه رفتیم و فالوده شیرازی خوردیم و آبهویج. بچهها گریه میکردن و بهانه میگرفتن. هوا گَرم شده بود و هیچجا پیدا نمیکردیم که نماز بخونیم. حَرم هم به خاطر نماز جمعه شلوغ بود.
موقع ورودمون به شیراز یک گنبد آبی بزرگ خوشگل دیدیم که فکر کردیم حَرمه شاهچراغه. اما نبود. حرم امامزاده علیبنحمزه بود. اونجا ایستادیم و داخل رفتیم. محوطه بزرگ و بینهایت زیبایی داشت و خَلوت خَلوت بود. تمام حیاطش از سمت خانمها قبرهای همسطح زمین و محو بود. حوض آبیِ داشت و دورتادور گلدونِ سفالی و درختهای بُلند سبز.
داخلِ حرم رفتیم. دقیقا عینِ شیشههای رنگیِ معروف مسجد وکیل داشت. نور پاشیده بود به رنگها و رنگها به فرش.
فرشها فیروزهای بودن و خیلی نَرم. پا روش میذاشتی انگار پَرنیان. سقف و دیوار سراسر آینه بود و نور از لوسترهای بزرگ منعکس میشد. بوی خوشی میاومد و خیلی خیلی آروم بود. من عاشقِ اونجا شدم. همه خستگیم رو بیرون کشید.
بعد خوردن نهار توی ماشین. رفتیم خوابگاه ریحانه. یک ساعت طول کشید تا تونستن وارد بشن و اتاق تحویل بگیرن. مام دونه دونه وسایلش رو بردیم داخل. خوابگاه واقعا کوچیکی بود و امکانات هیچی نداشت. اما خب اینجا موقته و میرن خوابگاه داخل دانشگاه. با ریحانه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. شب رو طی کردیم و ساعت یک خونه بودم.
سفر واقعا من رو زنده میکنه...