منظره‌هایی که می‌بینم

یک‌شنبه تا سه‌شنبه هر صبح زود میرم دانشگاه. از هوایِ سردِ اولِ پاییز رد میشم و از پشت شیشه‌های عینک‌آفتابی‌م به خورشیدِ سرزنده نگاه میکنم خودش رو از بین شاخه‌ها و برگ و بُن پرپُشت درخت‌ها نشون می‌ده. از زیر طاقِ دانشکده حقوق و الهیات رد میشم و زیر طاق صدای قدم زدنِ سریع دانشجو‌ها و خوردن کفش‌ها به آسفالت می‌پیچه. جلوتر میرم و ساختمونِ بلند‌بالایِ ادبیات رو نگاه میکنم و کیف می‌کنم.

یک‌شنبه صبح‌زود خوش‌خوشان گذشتم و با خودم گفتم چقدر من این دانشگاه رو دوست دارم.

دو‌شنبه وقتی از حسینیه صدایِ قشنگ زیارت‌عاشورا می‌اومد می‌رفتم سمت دانشکده اقتصاد با خودم گفتم چقدر من این دانشگاه رو دوست دارم.

امروز هم آروم و شمرده شمرده رفتم سمت کتابخونه و از بین باغچه‌های بی‌نهایت بزرگی که بهار‌ها بوم نقاشیِ گل‌های رنگارنگ هستند. گذشتم و با خودم گفتم من چقدر این دانشگاه رو دوست دارم.

و چقدر حیف که سال‌‌آخر هستم. امیدوارم ارشد هم همینجا باشم. امروز فهمیدم نفر چهارم کلاس هستم و برای استعداد درخشان شانس دارم. هرچند قطعی نیست و ریسکه و نباید به این امید کنکور رو نخونم.

عصر کلاسم ساعت ۵ تموم شد. پیاده راه افتادم سمت خونه. از روی پل‌روگذر. پایین پل همه‌اش چمن سبز بود و ماشین‌ها روی آسفالت براق سُر می‌خوردن و می‌رفتن. بلوار بزرگ و دو طرف پر درخت است. و خورشید خسته و خون‌دل‌خورده می‌کشید به عقب. نارنجی نارنجی بود. نارنجی خالص. و همه آسمون اطراف رو نارنجی کرده بود. هوا سرد بود و دل‌چسب.

گِله گِله گِله همش گِله

از اینکه اسممون برای عُمره درنیومد ناراحتم.خیلی. اگه برای اقامتگاه مشهد هم درنیاد دیگه تیر خلاص رو می‌خورم. چندماهه که می‌خوام ولی نمیشه. دیگه تابِ تحملِ دوریِ مشهد رو ندارم. اصلا.

این‌روزها و این‌ماها کار مفیدی نمی‌کنم. واقعا. نمی‌فهمم چی‌کار دارم می‌کنم با زندگیم؟ کلش شده دانشگاه. خونه. ظرف‌شستن. گاهی آتش‌بدون‌دود خوندن که خیلی کم‌تر هم شده‌. لیسانسه‌ها دیدن و توی گوشی بودن. نهایت نهایت هم قصه نوشتن. کارهایی که مدت‌هاست باید انجامشون بدم دارن خروار خروار خاک میخورن. اوضاع خونه داغونه. آشپزی هم که نمی‌کنم. درس نمیخونم. درست و حسابی کتاب نمی‌خونم. الان کتاب هم‌رزمان حسین از تیر ماه نصفه مونده!!! کتاب قصه‌ها از کجا می‌آیند نصفه. آتش‌بدون‌دود جلد دوم نصفه. زیارت عاشورام هم که خیلی وقته نخوندم. با امام‌زمان هم از اول مهر شُل حرف زدم و الان که هیچی. جلسات داستان رو از مرداد نرفتم. هر دفعه یک بهانه‌ای آوردم‌. خیلی از دست خودم عصبانی هستم. من موقع‌های دیگه سال چندین‌تا دوره و کتاب و کار و درس رو باهم پیش میبردم. پارسال جریان‌شناسی سیاسی. سال‌های قبل طلیعه حکمت. تکمیلی های بی‌نهایت. کلاس زبان هم می‌رفتم. الان یه درس میخوام بخونم برای کنکور همش دارم پشت گوش میندازم. عصری که داشتم با ریحانه حرف میزدم بهش غبطه خوردم که رفته شهر دیگه درس می‌خونه. می‌گرده. رشد می‌کنه. از خودم پرسیدم من چرا هیچ غلطی نمی‌کنم؟؟؟

واقعا باید این بازی کثیف رو تموم کنم. من دانکی هستم اگه هفته آینده جلسه داستان رو نرم. از فردا درس رو شروع نکنم. باید بشینم بنویسم و ذهنم رو خالی کنم. از این همه تنبلی دیگه حالم بهگ می‌خوره.

البته امشب دوتا کابینتی که ماه‌ها بود می‌خواستم تمیز کنم رو تمیز کردم. سینک رو شستم. امیدوارم ادامه بدم.

Falling

نزدیک ۱۵ روز بود که قصه توی سرم وَرَم کرده بود‌. همه ذهنم رو گرفته بود و درد می‌کرد. خیلی‌. به حدی که به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کردم. هیچ چیز. نه می‌تونستم درس بخونم. نه کتاب. نه فیلم ببینم. کارم فقط شده بود گوش دادن آهنگ Falling که شکیبا برام فرستاده بود و حرف زدن با شخصیت داستانم_سمانه_ توی ایتا کانال زدم. من سوال پرسیدم. اون جواب داد. اینقدر که خوب شناختمش. اول یک نسخه اولیه بدون پی‌رنگ قوی نوشتم. اصلا خوب نشد. دلم رو زد. دیگه آهنگ رو گوش ندادم و به سمانه و قصه‌اش فکر نکردم‌. اما گوشه ذهنم مونده بود‌. بلاتکلیف. براش نقطه اوج در نظر گرفتم و گره‌گشایی. پی‌رنگ خیلی بهتر شد. شروع کردم مستند دیدن. یک روز فقط اخبار جنگ ۱۲ روزه رو مرور کردم. یک روز چت‌جی‌پی‌تی رو سوراخ کردم از سوالام درمورد مهاجرت. روابط علی‌معلولی محکم و دقیق شدن. قصه رو شروع کردم. امشب ویرایش آخر رو زدم. به نظرم خوب شد. عالی نشد. و بازم فکر نمیکنم رتبه بیاره. هنوز نفرستادم برای جشنواره و باید یک کلمه رو داخلش اصلاح کنم.

حالا ذهنم رهاست و آزاد و باز. میتونم درس بخونم. کتاب. فیلم ببینم.

خداروشکر....

چشمام از گریه، گِزگِز میکنه. مثل وقتی ساعت زیادی با کَفش تنگ راه بری و انگشتِ کوچیکِ پا قرمز و قُلمبه میشه. درد از قرمزی چشمام می‌کشه به پیشونیم و موج می‌ندازه توی سَرَم. توبه شکستم و دارم آهنگ گوش میدم. آهنگی که چَنگ می‌زنه به احساساتم و می‌کشونه جلوی چشمام. می‌گیره زیر بینی‌م. بوشون می‌سوزنه و بالا میره. احساسات زیاد دلم رو از جاش می‌کنه. همه آجر‌هایی که از عقل ساختم به آنی فرومیرزه. الان می‌تونم ساعت‌ها فروغ بخونم و گریه کنم‌. از پنجره به نورِ ملیحِ بیرون نگاه کنم و گریه کنم. پتوم رو بغل بگیرم و گریه کنم.

حریفِ دلم امشب گُلستان سعدی نیست

بیت بیت خوندنِ از بَرِ فروغ می‌خواهد

عریضه‌ای به خدمت سرما‌خوردگی

سرما‌خوردگی دست‌های سَرد و لَزِج‌ش را چسابنده زیر گلویم. با چشم‌هایش ‌که خواب ازشان بیرون ریخته ذُل زده به من و بینی قرمز و دستمالی‌ام.

میگوید درست است که تمام تابستان از حساسیت سرفه می‌زدی و خفه می‌شدی و یک‌لحظه همه‌ی دنیای رنگا‌رنگ پیش چشم‌هایت سیاه می‌شد. بعد هم باید کورمال کورمال توی تاریکی که برایت ساخته بودم دنبال نفس می‌گشتی؛ اما این دلیل نمیشود که تو راست راست راه بروی توی پاییز شهرت و کوچ اسپریچو‌ها را نگاه کنی و سرما نخوری؟!

آب دهانم را قورت میدهم. با سوزش. انگار ده کیلو سوزن زنگ‌زده عرق‌گرفته‌ی تیز قورت داده‌ام. می‌خراشد و پایین میرود. لب‌های خُشکم را روی صورت سُرخ از تب می‌گشایم.

بله حق با سرما‌خوردگی است.

تازه زیاد به حالم رحم کرده و مثل پارسال هر ماه یک اپیزود به خوردم نداده است.

به هرحال سرما‌خوردگی هم می‌تواند خوب باشد. مثل آذر ماه پارسال که دراز به دراز پهن بودم روی تخت و از سردرد و بی‌هودگی‌اش توی اکسپور اینستاگرام می‌چرخیدم و به نقل از استاد غلامی هی برنج ها را بالا و پایین می‌کردم. یه لحظه به خودم آمدم و دیدم که از صُبح فقط دارم برنج پاک میکنم. در یک تصمیم آنی ناشی اپیزود آذرماه سرماخوردگی اینستاگرامم را پاک کردم و بعدتر اکانتم را و حالا قریب یک‌سال است زندگی میکنم بدون اینستاگرام. بدون سایه‌ی نشان دادن خود. بدون قطره‌ی ساعتی مصرف‌گرایی.

هوا توی بدنم هوهو میکند مدام، شاخه‌ها را می‌لرزاند. سردم میشود. گرمم میشود. مثل لیوانی که تند تند از آب سرد و گرم پُر و خالی‌اش کنی؛

تَرَک میخورم.

ریز‌ریز.

ذره ذره.

خوشا شیراز و وصف بی‌مثالش

بعد از مدتی به روزمر‌گی برگشتن لذت بخشه.

لباس‌هام رو از بَرِ آفتاب جمع کردم و روی تخت ریختم که تا بزنم و جا بدم. دواستکان آب داره توی قابلمه کوچیک‌م روی گاز قُل‌قُل میزنه. برنج‌ها زیرِ دو بندِ انگشت آب خیس خوردن. مایع کتلتم توی یخچال داره استراحت میکنه. ظرف‌هام رو شستم. خونه تمیزه و صدایِ نرم و پایینِ تلوزیون سکوت رو دزدیده. تلوزیون نمیبینم. اما روشنه. میدونم خیلی بده اما سکوت دل‌زده‌ام کرده. زدم شبکه خبر و نشوندمش روی ولومِ ۱۲. نماز و قرآن‌م رو خوندم و حالا باید برم کتلت‌هام رو سُرخ کنم و زعفرون دَم کنم روی برنج‌م.

پنج‌شنبه صُبح بود که کوله آبیِ اسلیمی‌م رو با دو دست لباس پُر کردم و نشستم به آتش بدون دود خوندن تا مامان‌بابام برسن. ساعت از ۹ گذشته بود که با جعبه‌پُر ماشین حرکت کردیم. سیرجان نهار گرفتیم و نی‌ریز خوردیم. توی پارکِش که در نماز خونه‌اش بسته بود روی چَمن‌ها نماز خوندیم. بچه‌ها بازی کردن و توی هوایِ خُنک مهرِ فارس نشستیم. پارک دقیقا رو به روی یک پُل نیمه‌کاره بود و پُشت پُل یک سرویس بهداشتی چهارتایی بود که برای راهیان نور وایستاده بودیم :)

بقیه مسیر رو یک‌سره رفتیم. شش عصر شیراز بودیم. محل اسکانمون خوب و تمیز بود. نماز خوندیم و لباس عوض کردیم. رفتیم شاه‌چراغ. توی رستورانش غذایِ توی سینی استیل خوردیم که خیلی چسبید. شاه چراغ خلوت بود و بزرگ. از آخرین بار اومدنمون شاید ده سال می‌گذشت. همه امام‌زاده‌ها رو زیارت کردیم و قبور شهدا. معصومه کرباسی هم اونجا بود و من نمی‌دونستم.

صُبح رو با حافظیه شروع کردیم که بازم خلوت بود. اونجا یه جاکلیدی دیواری طرح کاشی خریدم برای خونه و منتظرم که محبوب از سرکار بیاد و نصبش کنیم.

بعدهم خواستیم بریم مسجد وکیل که نماز بخونیم اما بسته بود. روی سنگ‌فرش‌های نزدیک ارگ کریم‌خان راه رفتیم و فالوده شیرازی خوردیم و آب‌هویج. بچه‌ها گریه میکردن و بهانه میگرفتن. هوا گَرم شده بود و هیچ‌جا پیدا نمیکردیم که نماز بخونیم. حَرم هم به خاطر نماز جمعه شلوغ بود.

موقع ورودمون به شیراز یک گنبد آبی بزرگ خوشگل دیدیم که فکر کردیم حَرمه شاه‌چراغه. اما نبود. حرم امامزاده علی‌بن‌حمزه بود. اونجا ایستادیم و داخل رفتیم. محوطه بزرگ و بی‌نهایت زیبایی داشت و خَلوت خَلوت بود. تمام حیاطش از سمت خانم‌ها قبر‌های هم‌سطح زمین و محو بود. حوض آبیِ داشت و دور‌تادور گلدونِ سفالی و درخت‌های بُلند سبز.

داخلِ حرم رفتیم. دقیقا عینِ شیشه‌های رنگیِ معروف مسجد وکیل داشت. نور پاشیده بود به رنگ‌ها و رنگ‌ها به فرش.

فرش‌ها فیروزه‌ای بودن و خیلی نَرم. پا روش میذاشتی انگار پَرنیان. سقف‌ و دیوار‌ سراسر آینه بود و نور از لوستر‌های بزرگ منعکس میشد. بوی خوشی می‌اومد و خیلی خیلی آروم بود. من عاشقِ اونجا شدم. همه خستگی‌م رو بیرون کشید.

بعد خوردن نهار توی ماشین. رفتیم خوابگاه ریحانه. یک ساعت طول کشید تا تونستن وارد بشن و اتاق تحویل بگیرن. مام دونه دونه وسایلش رو بردیم داخل. خوابگاه واقعا کوچیکی بود و امکانات هیچی نداشت. اما خب اینجا موقته و میرن خوابگاه داخل دانشگاه. با ریحانه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. شب رو طی کردیم و ساعت یک خونه بودم.

سفر واقعا من رو زنده میکنه...

از صبح درگیر قصه‌ام بودم و بلاخره اصلاح و ویرایش و مرتب شد و فرستادمش. حقیقتا فکر نمیکنم رتبه‌ای بیاره‌. خیلی ترو تمیز و تر و نو تر از داستان‌م توی خاتم هست ولی خب پی‌رنگ ضعیف‌تری داره، روابط علی و معلولی‌ش لنگ میزنه و تعلیق هم نداره. درحالی که داستانم برای خاتم عینِ تعلیق بود. ولی زبان نو نداشت که این‌داره و درضمن فکرمیکنم که مضمون این داستانم خلاقانه نیست و کلیشه‌ایه. به هر روی فرستادم و امید‌نمیبندم که چیزی بشه. باید بلافاصله برم سراغ جشنواره یوسف و فقط ۱۴ روز وقت‌دارم. سعی میکنم پردازش اول رو طولانی‌تر و بهتر انجام بدم. نوشتنش زیاد زمان نمیبره.

حالا باید پاشم کوه ظرف بشورم و ظهر برم خونه مامان. ان شاءالله فردا میریم شیراز که ریحانه رو ببریم. فکرکنم دلم برای محبوب تنگ شه. اما خداروشکر زود برمیگردیم.

دیروز جارو کشیدم اما درمورد ارشد ننوشتم. الان اذانه نماز بخونم و ظرف بشورم و بعد اصولی روش فکر کنم.

باید یادم بمونه و انجام بدم.

فردا حتماااا جارو برقی بکشم‌

و بیام درمورد کنکور ارشد بنویسم و تصمیم بگیرم.

آتش‌بدون‌دود

تو کانالم گذاشتم که برام موسیقی بی‌کلام بفرستید مثل باقی پیام‌های تعاملی دیگه فقط ریحانه فرستاد. با اینکه ویو پیام ها زیاده اما عین شهر شبح‌ها میمونه. اولا که کل عضو‌ها ۱۲ تاست و تا ۵۰‌تا ویو میخوره. چون گذاشتم پروفایلم و عده زیادی سرمیزنن و عضو نمیشن. دوما هم که اونایی هم که هستن انگار هیچی. نه سلامی. نه جوابی. هیچی. من معمولا به پیام‌های تعاملی کانال‌ها زیاد جواب میدم و نمیفهمم چرا بقیه اینجوری نیستن.

خلاصه که موسیقی متن فیلم پرفکت‌دیز رو گوش میدم و امیدوارم وقت کنم فیلم‌ش رو هم ببینم. ریحانه که دوست داشت. سلیقه‌هامون شبیهه و فکرکنم منم دوست داشته باشم. تا دقایقی پیش داشتم آتش‌بدون‌دود رو میخوندم و کتاب چهارم هم تمام شد. آه. بررسی کردم دیدم که جلد اول رو ۱۶ تیر شروع کردم و دقیقا سه ماهه که دارم باهاش زندگی میکنم. از هفت کتاب. چهارتاش تمام شده، یعنی بیشتر از نصف‌‌‌. کاش تموم نشه. کاش تموم نشه. راستش اصلا فکر نمیکردم اینقدر دوستش داشته باشم. دلم میخواد خوندن سه کتاب بعدی رو کِش بدم و بدم. ولی بلاخره که تموم میشه. خیلی غم‌انگیزه. واقعا تا قبل این هرچی میگفتم دلم نمیخواد این کتاب تموم شه شعار بود. واقعا شعار بود چون تند تند می‌خوندم و همش تو فکر کتاب بعدی بودم‌. الان ولی آروم میخونم. بعضی قسمت‌ها رو چند‌بار. علی‌رغم کشش داستان صفحات زیادی پشت‌سر هم نمیخونم که بتونم بفهممش. تصورش کنم. بیینمش و به این فکر میکنم بعد خوندنِ صفحه آخر کتاب هفتم حتما گریه خواهم کرد و اصلا دلم نخواهد خواست که کتاب دیگه‌ای بخونم.

نمایش: ترم هفت

امروز روز خوبی بود ولی اینقدر خسته‌ام که دلم میخواد فردا تعطیل باشه که نیست و هفت و نیم صبح کلاس اخلاق دارم. امروز حدود ۷ کیلومتر راه رفتم. البته بیرون رفتن عصرم با بچها واقعا الکی بود و خسته‌کن و وقت‌کُش. چرا هیچ کس رو توی دوستام پیدا نمیکنم بتونم باهاش تفریح کنم و وقت بگذرونم. خدایا لطفا یکی برسون.

امروز ساعت هفت‌و‌نیم آسیب۲ داشتیم با استاد میرزایی. از همون پنج دقیقه دوم درس رو شروع کرد و یه عالمه جزوه نوشتیم. اختلالات خلقی رو درس داد. شامل افسردگی و دوقطبی. واقعا استاد خوبیه. قشنگ درس میده. مثال میزنه. واکنش میگیره.

بعد رفتیم دفتر چاری برای پژوهش. بازم نبوددددد. رفتیم مرکز مشاوره و دیدم بله توی اتاق نشسته و مراجع داره. هیچی دیگه رفتبم به امید فردا. بچه‌ها رفتن کتابخونه و من سالن ورزشی. اولین جلسه بود. استادش واقعا خوبه. جدیه و قانون و مقررات خودش رو داره اما اذیت نمیکنه. اکثر اساتید ورزش به معنای واقعی اذیت میکنند‌. توقع دارن با یک ساعت در هفته توی سه ماه ورزشکار حرفه‌ای بشی. ولی این استاد گفت من بهتون یاد میدم و شما بازی‌کنید سعی نکنید به زور یادبگیرین. چون نمیشه‌ استرس هم میگیرید. خلاصه که کلاس خوبی بود. دریبل زدن یاد گرفتیم. توپ بستکبال خیلی جالبه.

پیش‌نمایش: ترم هفت

فردا روز اول ترم هفته. از هفت‌ونیم کلاس دارم. اول آسیب۲ و بعدهم بسکتبال. از اینکه تنهام و دوستام ایروبیک دارن حس بدی ندارم. هرچند ممکنه اونجا همه باهم باشن و احساس تنهایی کنم. ولی مهم نیست. یک ساعت و نیم در هفته‌است. خوشحالم که ایروبیک برنداشتم چون که آهنگ داشت و من با این قضیه خیلی مشکل دارم. دلایلش هم زیاده. اول اینکه از نظر دینی مورد تایید نیست. دوم اینکه اثر روحی داره و بلاخره از یک جایی بیرون میزنه. سه اینکه من نویسنده‌ام و همه‌ی کارم با نوشتن هست. نوشته هم از ذهن میاد. ذهن هم از ورودی خروجی میده پس باید خیلییییییی دقت کنم که چه ورودی به ذهنم میدم تا بتونم خروجی خوب بگیرم. و آهنگ هم یک ورودی خیلی موثره. اگه میخوایید حال بهتری داشته باشید، روی موسیقی که گوش میکنید بیشتر دقت کنید. البته این توی بلند‌مدت خودش رو نشون میده و معمولا زیاد جدی نمیگیرن. مثلا من قبلا همه‌چی گوش میدادم. اما الان فقط علی‌رضا قربانی، علی‌رضا افتخاری و بعضی موسیقی‌ های چاووشی. از خواننده‌های دیگه مطلقا گوش نمیدم.

دومین دلیلم این بود که من سه‌شنبه‌ها چهار ساعت خالی بین دو کلاس رو میخوام بیام خونه و دانشگاه نمونم. به هر روی امید‌وارم تا آخر ترم راضی بمونم.

امروز خونه نبودم و به هیچ کاری نرسیدم. عصر رفتم خرید و یک تی شرت و شلوار سبز خریدم که خیلی ماه‌‌اند. شب که رسیدم خونه. لیسانسه‌ها دیدم. حمام رفتم. وسایلم رو جمع کردم. لباس اتو کردم. شام نیم‌رو پختم و حالا میخوام بخوابم.

امیدوارم فردا روز خوبی باشه :)

دِلم ارگ بَمه؛ خشت به خشت و متلاشی

من نقشِ جهان بودم، هر وجبم ترمه و کاشی

پوچ

حالم طوریه که حتی نمی‌تونم بنویسمش. یک چیزی توی همه وجودم ضربان میزنه. دست و پاهام شُل میشه. سَرد میشه. کلمه‌ها توی سَرَم تب میکنن. امروز خبر بدی شنیدم که فقط دعا میکنم. دعا میکنم. دعا میکنم که ختم به خیر شده. شماهم دعا کنید و صلوات بفرستید. عصر فیلم کفرناحوم رو دیدم. سیاهیِ محض بود. غمِ دست‌وپا گیرِ باتلاق مانندِ محض بود که حتی پایانِ خوب هم ذره‌ای از غم‌ش کم نکرد. به بچه‌هایی فکر میکنم که زندگی‌ش کرده‌اند و می‌کنند و خواهند کرد. قصه‌ام رو دوباره خوانی کردم. مغزم پُره. جای خالی برای هیچ حرفی نداره. برای هیچ جمله‌ای. پیچ سفت کن بین جمله‌هام خرابه. انگشت‌های پاهام یخ کردن. بُخاری میخوان.بُخاری که بچسبم بهش. در آغوشش بگیرم. چشم روی هم بذارم. از تبِ سرم کم کنه و به گرمی پاهام اضافه. آتش بدون دود پاز کردم. صفحه‌ها وارونه‌ان. آدما آیینه. کتاب سنگینه. دستم درد میکنه. نمی‌تونم بخونم. چشمام باید دنبال خطوط بدوه. خطوط فرار میکنند. چشمام زمین میخورن. گم میشن. پیدا نمیکنن. انگار رفتم تو لباس‌شویی. چرخیدم. چرخیدم. چرخیدم. دنیا دور سرم چرخیده. خونه. برق‌زده و پریشون بیرون افتادم. چروکیده و کثیف. کسی بلندم نمیکنه و رو به آفتاب پهنم نمی‌کنه. گیره نمیزنه به انگشت‌هام. آفتاب رو میگردونه. ابر میکشه به صورتش. ناز میکنه. پشت چشم تازک میکنه. آسمون میشه سراسر ابر مخوف سیاه. من چروکیده. خیس و کثیف. افتاده‌ام گوشه‌ای.

نعنا رو نمی‌فهمم

آتش بدون دود رو بیشتر

دستم به هر کلمه‌ای میخوره پودر میشه. نیست میشه.

سردمه.

تنهام

شَبه.

پنجره بازه.

خواب نمی‌رم.

حیات میخوام.

کاش یکی ابر‌کنار بزنه از روی خورشید

آشتی‌مون بده

نگام کنه. لُپ‌هاش سُرخ شن.

آویزونم کنن روی بند. هزارتا گیره به دست و پام.

گرمم بشه.

خط‌ها قلاب بشن دور چشمام.

کلمه‌ها سبز بشن

سبز

سبز

سبز

تُرش

دوست‌ندارم بخوابم‌. حس میکنم روز‌ها خیلی زود زود دارن می‌گذرن. رسیدیم به پاییز چهار‌صدوچهار. تا میام هر روز مزه کنم. تموم میشه. امروز تُرش بود. زود‌بیدار شدم. صبحانه مفصل خوردم. ظرف‌شستم. وسیله‌ی قیمتی گم شده‌ام رو پیدا کردم. نهار قیمه‌ی مجلسی گذاشتم با دارچین و هِل و گلاب و زعفرون. ۷۵ درصد سیب‌زمینی‌های سُرخ شده رو داغ توی ماهیتابه خوردم. گلستان سعدی خوندم. آتش‌بدون‌دود خوندم. ولگردی فجازی کردم. نهار خوردم. خوابیدم. حمام رفتم. ۴۰ دقیقه رشد‌کرین خوندم. و فکر کردم که آیا میتونم ارشد تربیتی رو بخونم؟. زیارت عاشورا خوندم. رفتیم بیرون. برای اولین بار هات‌داگ گوشت خوردم. خیلی بدمزه بود. همون سوسیس بود نمی‌دونم چرا اسم باکلاس گذاشتن روش. اَه. حالا داشتم تلوزیون میدیدم. دلم نمی‌خواد بخوابم چرا روزها اینقدر زود تموم میشن؟

از شلوغیِ مطلقِ وبلاگ‌هایی که دنبال میکردم رسیدم به دو وبلاگ که اوناهم کمتر از قبل می‌نوسین!

۷ ۸ تا وبلاگ دنبال میکردم. چندتا آدرس عوض کردن. چندتا خیلییی از آخرین نوشته‌شون گذشته. چرااا؟ چی‌شده یهو؟

راهنمای جامع تلف کردن وقت

خسته‌ام. دلم میخواد زمان رو برگردونم به صبح و دانشگاه نرم. ساعت ۷ بیدار شدم تا لباس پوشیدم بابام پایین بود و بدون صبحانه پریدم پایین و رفتم دانشگاه. بچه‌ها اومده بودن. نشستیم استاد نیومده بود. رفتیم مرکز مشاوره استاد نبود. برگشتیم بخش و باز نشستیم استاد نیومد. رفتیم توی دانشگاه چرخیدیم و چون داشتم از ضعف میوفتادم شیرقهوه گرفتم و کیک معینی‌پور. برگشتیم بخش. استاد نیومد. از ساعت هفت‌و نیم یا یازده‌ونیم. و بله استاد نیومد! دیگه خسته و کوفته جمع کردیم دوباره رفتیم مرکز مشاوره، استاد اونجا بود و پشت هم تا ساعت دو مراجع داشت. خسته بودم از اینهمه بی‌هودگی. با بچه‌ها حرف زدیم. دوستم گفت میخواد کانال یوتیوب بزنه، سعی کردم منصرفش کنم. با بچه‌ها حرف زدم و روی عقیده‌ام موندم‌. خوشحالم که تونستم. ولی جایی که گفتن از جزوه‌های دزدی توی تلگرام استفاده میکنن چیزی نگفتم. دیگه کِشش مغزی نداشتم. ساعت یازده‌ونیم بود و اذان. مسجد دانشگاه سردر اصلیه و ایستگاه اتوبوس در شرقی. تفاوت؟ زمین تا آسمان. با کمال شرمندگی اتوبوس رو انتخاب کردم. خسته بودم از این‌همه اتلاف وقت. تا اتوبوس رسید قرآن روزانه‌ام رو خوندم البته بدون تمرکز.

خونه که رسیدم ساعت ۱۲ بود. نهارم رو چطور میرسوندم؟ سریع پیاز و گوشت رو تفت دادم. حبوبات اضافه کردم و رُب و ادویه. آب جوش ریختم و درش رو گذاشتم. مطمئنا تا ساعت دو آماده نمیشه و باید سر زودپز رو بذارم اما چون سابقه ترکیدن داره پشت گوش میندازم تا محبوب بیاد و خودش حواسش باشه. در ضمن باید سیب‌زمینی، ترشاله و نمک هم اضافه کنم‌. یک ساعت دیگه‌.

حالا خوابم میاد و ذهنم از کلمه‌ها خالیه. بی‌کلامِ درباره الی گوش میدم و خودداری میکنم که قصه‌ام رو نخونم تا نگاهم بی‌طرف بشه تا چند روز دیگه.

تو دستت هِل در آستین دارد

یک

دیدین وقتی یه چیز نو می‌خرید که باب میل‌تون هم بوده بعدش چه ذوقی میکنید؟ من صبح که بیدار شدم ذوق ته دلم قند بود که آب میشد‌ از قصه‌ای که شب قبل می‌نوشتم و امشب تمومش کردم. ذوقش رو دارم. نمیدونم تلقینیه یا نه ولی به دلم نشسته خیلی زیاد. کاش واقعا و اصولی خوب باشه :)

دو

وقتی رسیدم خونه اذان مغرب بود. خونه کثیف نبود. بیغوله بود. نماز خوندم و زیارت عاشورام. موهام رو شونه کردم و گوجه بالای سرم. از اتاق شروع کردم. لباس جا دادم. کاغذ و دفتر جمع کردم. وسایل رو سرجاشون گذاشتم. بعد رفتم آشپزخونه و حجمِ انبوه ظرف رو گذاشتم ظرف‌شویی. البته روشن نکردم و گذاشتم آخرِ شب که با ظرف شام ادغام شه و ساعت اوج مصرف برق هم نباشه. شام سیب زمینی طمع‌دار شده با سبزی سریت گذاشتم و برای خودم چای و هِل‌. لپ‌تاپ رو باز کردم و قصه‌م رو. لیسانسه‌ها شروع شد و دیدم. بعد هم سخن‌رانی آقا در حین شام خوردن. سیر و چاق و سر‌حال و کیفور نشستم پایِ لپ‌تاپ با یه استکان دیگه چای و هِل. قَشنگ یک ساعت و ربع نوشتم و قصه‌م تموم شد. هرچند باید ویرایش کنم و ایرادات رو بگیرم ولی تموم شد :) تا جمعه بازش نمیکنم تا ذهنم بی‌طرف شه‌. جمعه باز میکنم میخونم و ویرایش میزنم. قصه‌م که تموم شد. ظرف جا دادم و ظرف‌شویی روشن شد. نخود لوبیا خیس کردم که فردا آبگوشت قابلمه‌ای مَشتی بذارم‌.

فردا باید برم دانشگاه برای پژوهش. خداکنه خوب پیش بره :)