جیشَ محمد قادمون؛

توی سَرَم صدای "مرحبا لشکر حزب الله، مرحبا جیش رسول الله، سنصلی فی القدس ان شاءالله" ابوذر روحی تویِ شبِ ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲ کنار مزار حاج‌قاسم می‌چرخد. صبح برای نماز که بیدار شدم. پیامِ "ایران داره اسرائیل رو میزنه😁" محبوب چشم هایم را از رویای خواب بیرون کشید. اولش هیچ حسی نداشتم. نه ترس نه غم نه شادی، هیچ. بعد از نماز فقط شکر کردم و دعا کردم که کاش واقعا "نصلی فی القدس".

خوابیدم.

ساعت ۷ بیدار شدم. انگار هنوز داشتن با واژه های تو سرم کلنجار می‌رفتم. خانواده توی هول ولای اول صبح و بی‌خبر صبحانه می‌خوردند. صاف از اتاق بیرون اومدم و نشستم جلوی تلوزیون. روشنش کردم.

+ بابا پرسید، چیشده؟ چرا تلویزیون روشن میکنی؟

گفتم سپاه اسرائیل رو زده!

کل خانواده جمع شدن جلوی تلوزیون. یک‌نفر زیر نویس فوری شبکه خبر رو بلند بلند میخوند‌. یکی از توی گوشی تعداد موشک‌ها و پهباد ها رو میگفت. یکی خیره شده بود به تصویر مسجدالاقصی که موشک‌ها از بالایش رد می‌شدند.

ساعت ۹ که می‌رفتم سمت دانشگاه، دلم میخواست تمامِ کلاسمان را شکلات بدهم. از ته ته ته دلم خوش‌حال بودم. میخواستم فریاد بزنم. با هرکسی درموردش صحبت کنم. درمورد اینکه دیشب هیچ بچه‌‌ای توی غزه نترسیده. نمرده‌. یادِ أمل افتادم. نه فقط أملِ زخم داوود که همه زن‌ها و دخترهای فلسطین‌. دل‌م تنگ شد‌ خیلی تنگ شد برای خواندن زخمِ داوود.

خلاصه که

چون طوفان به پا می‌خیزیم

دنیا را بهم می‌ریزیم

این وعده خداست فلسطین

ما می آییم :)

باهار خانوم.

بهار به حیاطِ خونمون پنجره باز کرده. درختِ سیب شکوفه‌های سفیدش بیدار شدن و طعمِ ترش سیب‌های سبزشو یادآوری می‌کنه. چی‌چی های درختِ انار منو می‌برن به ۷ سالگی‌م تو خونه مادر‌بزرگ‌ وقتی که انارهای ترکیده رو دونه‌دونه می‌کردیم کفِ دستامون و یهو تو دهنمون خالی می‌شد. می‌تونم اردی‌بهشت خونمون رو تصور کنم وقتی بویِ گل محمدی و با رزهای قرمز قاطی می‌شه. هوا دل‌چسب و آسمون ابرهای پفکی رو تو بغلش گرفته. می‌شینیم رویِ تخت تو حیاط و چایی‌دارچین می‌خوریم.

بَهار دست‌هاشو دراز کرده، روح‌مو نوازش می‌کنه.

بی‌نهایت‌ عاشقی.

خاطره ها تا داغَن، خیلی نوشتنی‌ترن. از چهارشنبه تا همین ۲ونیم ساعتِ پیش تو مسجد بودم. اعتکافِ بی‌نهایت. رفتن‌م خیلی یهویی شد و خدارو بابتش شاکرم که شد که این سه روزِ خیلیییی خاطره‌انگیز رو تجربه کردم. سحرها تا اذان بیدار بودیم، باهم مناجات خوندیم، لحظه‌هایِ خیلی خیلی خیلی عجیبی سینه‌زنی کردیم و بلند بلند گوشه‌ی خونه خدا صدامون رو بلند کردیم هم قدِ هق‌هق هامون وقتی می‌خوندیم "کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم". وقتی تو گعده کنار دخترایِ هم‌سن و سال خودمون از عشق حرف زدیم. از خدا. از زندگی. دوستایِ خیلی خوبی پیدا کردیم. وَ خوراکی های خیلی خوش‌مزه خوردیم!

خاطره ها زیادن، خیلی زیاد.

آقای امام رضا ممنون‌م، خیلی ممنون‌م ازت برای جوونه‌ای که تو قلبم کاشتی.

[قطعا یکی از بهترین تجربه‌های ۱۴۰۳]

حسِ کسیو دارم که کیف‌ش رو زدن.

کیفی که توش پر از آرزو بود.

کیفی که تنگ‌تنگ توش رویا چیده بود.

[ و کجا باید، در غیبت ابدی رویا، پناه گرفت؟ ]

دردِ تاریکی‌ست، دردِ خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن.

_فروغ_

عمیقاااا دلم میخواست امشب رو هیئت بنیاد شهیدپالیزوانی بودم.

تمامِ ناتمام.

زخم داوود تمام شد. وقتی که ۲۰۰ صفحه آخر را توی یک روز خواندم، لحظه لحظه با أمل زندگی کردم. توی جُنین بزرگ شدم. رفتم آمریکا. توی بیروت عاشق شدم و دوباره برگشتم جُنین. انگار فلسطین درست مثل أمل وطن من بود.

احسان عبدی‌پور توی یکی از ویدئوکست های کتاب‌باز میگفت کتاب خوب، کتابیه که وقتی صفحه آخر رو خوندی نیم ساعت به دیوارِ خالیهِ روبه‌روت خیره بشی. کتابِ خوب جوونه خشکیده توی قلب‌ت رو بیدار میکنه. من بعدِ زخم داوود یک ساعت تمام توی تختم پهلو به پهلو شدم. به فلسطین فکرکردم. به اینکه چقدر کلمه‌ها توانِ حملِ رنج انسان رو ندارن.

حسی رو داشتم که وقتی بادبادک‌بازِ خالد حسینی رو خوندم. وقتی که منِ‌او امیرخانی تمام شد. ولی نه. این‌بار خیلی عمیق‌تر چون تمامِ نقشه فلسطین توی همین دنیایی که ما چشم باز میکنیم بهش و می‌بندیم پر از زخم شده. از گوشه‌هایِ فلسطین خون می‌چکه.

زخم داوود رو بخونید، حتما بخونید.

سرشارم از خیال ولی  کفاف نیست.

دیوانه‌وار دارم زخم داوود رو میخونم‌. روایت‌ی از سرزمینِ زیتون از فلسطین. رسیدم به صفحه ۳۳۶، و برافروخته شدم از رنجی که توی تمامِ فلسطین جاری است. تمامِ کلمه‌های کتاب شبیه زنجیر قطره های اشک می‌چکند. ۷۰ صفحه باقی مانده را هم باید یک ضرب ببلعم.

روزِ یک‌م فروردین سالِ سه، هفت‌و‌سی‌وشش دقیقه صبح وقتی که می‌رفتیم گلزارشهدا یاسمن زنگ زد. گفت ‌‌که مه‌ناز پدر و مادرش رو از دست داده. من انگار سیلی خورده باشم. خندهای بلندِش را توی چکه چکه اشک‌ها گم کردم. امروز وقتی نگاه دوخت توی چشم هام و گفت "فاطمه، من که تموم شدم" چیزی تویِ عمیق‌ترین لایه وجودم درهم‌شکست. هنوز دست‌هایم می‌لرزد. قلبم هم.

هیچ کلمه‌ای پیدا نمیکنم که بتواند تمام و کمال رنجِ آدمی را توصیف کند. _که تو ما را در رنج آفریدیم_ به کلمات نادر ابراهیمی فکر میکنم

به شعرِ

پرواز گفت

گفتم

آری خوش است پرواز

اما شب است و طوفان

وین بال های خونین

به صدای علی‌رضا قربانی وقتی بینِ ظلمت شبِ بدون مه‌تاب می‌خوند: اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو سرودن مرا کم است

_وصله‌هایی که بهم بافتم_

تاریکی.

کوچه اندازه ایستادن چهار آدم جا دارد. من تویِ ماشین و از پشت شیشه لکه‌لکه شده نگاه میکنم به دالانِ دیوار های تنگ.

توی گوش‌هام صدایِ عرفان طهماسبی غوطه میخورد، "آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریکِ تاریکم"

دوازده قدم جلوتر، درِ خانه‌ای باز است. درِ زنگ خورده قرمز رنگ. مردی توی تاریکی کوچه ایستاده. کنارِ درِ گشوده خانه. به حتم خانه‌‌اش است. توی دستش سیگار نصف سوخته‌‌. هر ۱۰ ثانیه یک کامِ عمیق میگیرد. چشمانم دودِ پخش شده را توی کور سو می‌بیند. گمانم نمی‌خواسته سلمای ۱۲ ساله و سلیم ۱۷ ساله بویی از غم هایش ببرند. شانه‌های مرد خمیده. حتی تاریکی هم می‌بیند‌. دو چراغ برق عقب تر. مهتابی نیم‌سوزی روشن و خاموش می‌شود‌. مردِ قد خمیده از سیگار عمیق کام‌میگیرد و توی تاریکی محو میشود.