پوچ

حالم طوریه که حتی نمی‌تونم بنویسمش. یک چیزی توی همه وجودم ضربان میزنه. دست و پاهام شُل میشه. سَرد میشه. کلمه‌ها توی سَرَم تب میکنن. امروز خبر بدی شنیدم که فقط دعا میکنم. دعا میکنم. دعا میکنم که ختم به خیر شده. شماهم دعا کنید و صلوات بفرستید. عصر فیلم کفرناحوم رو دیدم. سیاهیِ محض بود. غمِ دست‌وپا گیرِ باتلاق مانندِ محض بود که حتی پایانِ خوب هم ذره‌ای از غم‌ش کم نکرد. به بچه‌هایی فکر میکنم که زندگی‌ش کرده‌اند و می‌کنند و خواهند کرد. قصه‌ام رو دوباره خوانی کردم. مغزم پُره. جای خالی برای هیچ حرفی نداره. برای هیچ جمله‌ای. پیچ سفت کن بین جمله‌هام خرابه. انگشت‌های پاهام یخ کردن. بُخاری میخوان.بُخاری که بچسبم بهش. در آغوشش بگیرم. چشم روی هم بذارم. از تبِ سرم کم کنه و به گرمی پاهام اضافه. آتش بدون دود پاز کردم. صفحه‌ها وارونه‌ان. آدما آیینه. کتاب سنگینه. دستم درد میکنه. نمی‌تونم بخونم. چشمام باید دنبال خطوط بدوه. خطوط فرار میکنند. چشمام زمین میخورن. گم میشن. پیدا نمیکنن. انگار رفتم تو لباس‌شویی. چرخیدم. چرخیدم. چرخیدم. دنیا دور سرم چرخیده. خونه. برق‌زده و پریشون بیرون افتادم. چروکیده و کثیف. کسی بلندم نمیکنه و رو به آفتاب پهنم نمی‌کنه. گیره نمیزنه به انگشت‌هام. آفتاب رو میگردونه. ابر میکشه به صورتش. ناز میکنه. پشت چشم تازک میکنه. آسمون میشه سراسر ابر مخوف سیاه. من چروکیده. خیس و کثیف. افتاده‌ام گوشه‌ای.

نعنا رو نمی‌فهمم

آتش بدون دود رو بیشتر

دستم به هر کلمه‌ای میخوره پودر میشه. نیست میشه.

سردمه.

تنهام

شَبه.

پنجره بازه.

خواب نمی‌رم.

حیات میخوام.

کاش یکی ابر‌کنار بزنه از روی خورشید

آشتی‌مون بده

نگام کنه. لُپ‌هاش سُرخ شن.

آویزونم کنن روی بند. هزارتا گیره به دست و پام.

گرمم بشه.

خط‌ها قلاب بشن دور چشمام.

کلمه‌ها سبز بشن

سبز

سبز

سبز