+ پیشاپیش عذرخواهم که خیلی طولانیه و وقتتون رو میگیرم. ولی بخونید و حتما برام کامنت بزارید برای اصلاح متن.
دقیقا از ورودی بابالرضا باید پلهها را پایین بیایم و چشم بچرخانیم به ردیفِ سنگقبرهای سیاه با حک قرمز "شهید". به آخر پلهها که برسیم احتمالا پیرمردی می بینیم که نوهاش را؛ که روسری قرمزِ با گلهای زرد دارد را بغل گرفته و کنار ماکتحاج قاسم ایستاده تا دخترش از آنها عکس بگیرد، صدای "چیلیک" موازی میشود با عبورما از کنارشان و از کنار حوضِ فیروزهای که پشت ماکت است و ایضاً بکگراند لپتاپِ تو.
مشکات، دقیقا از بابالرضا میشود ضلع شرقی گلزار. انتهایِ انتها. جایی که از پنج ماه گذشته میآمدیم. البته بعد از سیر دورهای فاتحهخواندن و دعا کردنمان بالایِ مزار شهیدمغفوری که نیمکت تازه رنگخورده بالای سرش هیچوقت از زائر خالی نمیشود. بعدهم علی شفعی که بعد هربار فاتحه تو بخندی و بگویی چه جوان هایی که اینجا گریهکردند و چند وقتبعدش با خانومشان شکلات روی آوردهاند بالای سرشهید و من ریسه بروم که لابد یکیاش هم خود تو! و تو بزنی به دیوارحاشا؛ اما من ذوق و تایید توامان را از توی چشمانت بخوانم.
بعدهم مثل همیشه میرویم شهیدلنگری، هاشمی ، علی ماهانی و شهدای گمنام پایین تر، پایینترتر هم مزار شهید کازرونی و خاطراتتو از راهیان نور توی اردوگاه شهیدکازرونی. بعدهم ضلعِ غربی، روی بهروی باب الزهرا مزار محمود اخلاقی و شهید برهانی و تداعیِ شبی که وصیتنامه اش را تو اینجا خواندی . من هی بغض قورت دادم. رو به آسمان پلک زدم که اشکهایم روان نشود.
دورهمان حالا تمام است. آخرِ سر وقت حاجیاست که حسابی جلا خوردهایم و آمادهایم. برمیگردم. من میروم سمت ورودی خانوم ها و تو آقایون.
بعد شیشه روی مزارِ حاجقاسم را میبوسم. نگاه میکنم به قابِ عکس لبخندِ حاجقاسم پشتِ درختهای زیر برف پنهون شده که روی پتههای سفید جا گرفته.
نگاه نمیکنم به عکس. خیرهمیشوم. نور پاشیده میشود توی قلبم.
بعد از سلام به حاج حسین پورجعفری ۴۰ ثانیه زودتر از تو میآیم که بتوانم از روبهرو خوب کاشی های عکس حاجی را ببینم. از همیشه زیباتر است.
حالا توی این شبِ سرد احتمالا آخر پاییز و بالایِ کوه های صاحبالزمان دست برد میزنیم به جیب های پالتو. و توی هوا با دهان حایِ حلقهای درست میکنیم.
روحمان زلال شدهاست. این توالی تمامِ غبار ها را شسته. نو شدهایم.
از چهمیگفتم؟
مشکات. توی شبهایی که اینطور راه به آسمون پیدا میکردیم. میرفتیم مشکات یا به قولِ تو رزق فروشی که توی ضلع شرقی گلزار بود_انتهایِ انتها_ و هنوز هم هست.
میرفتیم و از گشادی خاطر و وسعت مکان خوب نگاه به قفسه ها میکردیم که روی سنگفرش های جلوی "رزقفروشی" برپا بودند همیشه. من میایستادم و از توی جاکلیدی ها، صورتی ها را پیدا میکردم برای هدیه روز زن به خانم های دعای ندبه و تو از انتخاب های من که بیشتر مناسبِ دختر بچههای ۸ ساله بودند خندهات میگرفت. قفسهی بالا تسبیح بود. پایینی ها حرز. نگاهم به جاکلیدیهای صورتیاست با طرح گلهای پنجبرگ. زیباست. پلکهایم بستهمیشود. پشت پلک هام هنوز تصویر گلپنجبرگ صورتی. پلک هایم باز میشود دیگر خبری از قفسهها نیست. جا نیست. زیر پایم جای گلپنجبرگ، پرهای از هم گسسته و کهنه گل است. جای صورتی، قرمز. پلک هایم بسته میشود بوی خون زیر پلک هایم میپیچد. باز میکنم. خداراشکر. خداراشکر. هنوز جلوی قفسهام. شاید تسبیح بهتر باشد. گلبهی. گلبهی ملیح است. سر میچرخانم سمت تو و تسبیح گلبهی را بالا میگیرم تهش آویز قلبی دارد، نگاهت مشتاق نیست. دوباره رو به تسبیح ها میگردم. پلکهایم بستهمیشود. نمیخواهم بازکنم. تلاش میکنم ردیف مژه هایم روی هم بچسبد. اما. اما. نمیشود. باز میکنم. صدای انفجار میپیچد توی سرم. همهجا خاکستری شده. روبهرویم به جای قفسه جاکلیدی و تسبیح و حرز. سنگ قبر های کوچک سفید است. توی دستم جایِ تسبیح گلبهی، شاخه گل داوودی. شعله شمع های نیمه سوخته را باد تکان میدهد. زیادند_بسیار_ به قدری که مشکات جا برای میزها . کتاب ها و قفسههایش ندارد. دیگر نخواهد داشت. جایِ کتاب کودک حالا سنگ قبر ریحانه کاپشن صورتی را گذاشتهاند.
توی سرم همهمهاست
کاش شبِ چهارشنبه ۶ دیماه جاکلیدی صورتی را خریده بودیم.
پلک هایم بوی خون میدهند.
این قبرها شبِ جمعه ۱۵ دیماه پر شدهاند.
یادت باشد برای مزار علی شفیعی شکلات بیاوریم.
صدای "قطره قطره روضه میریخت از لب سرخ همچون یاقوتت" پویانفر توی گوشهام جیغ میکشد.
راستی من هیج وقت توی گلزارشهدا فاتحه نمیخوانم. شهید که فاتحهنمیخواهد. وقتی عِند رَبِهم یُرزَقون شده،حتی اگر مریم ۸ ساله که پدرش به او مادر میگفت باشد.