زیاد میدهد برایِ کم

فرق رجب با ماه های دیگه برای من اینکه پایِ سجاده، پیدا میکنم خودم رو. همه‌ی کوله‌بارِ حال بدم رو زمین میذارم. "یا من ارجوه لکل خیر" میشه روزنه‌ی امیدم. میشه سیمِ اتصال دوباره‌ی من با زندگی.

دیشب داشتم می‌نوشتم که گم شدم. نمیفهمم دارم چیکار میکنم. میخوام چیکار کنم. نمیفهمم چی خوبه، چی بد‌. با چی باید کمرِ همت به مبارزه بیندم و با چی باید کنار بیام و مدارا کنم. دیشب ناامید بودم. مغموم بودم. همه وجودم پُر بود از ظلمتِ شک و غرق توی رشته‌فکر‌های نپخته و بی‌سروته.

تا که نشستم پایِ سجاده‌ی تو. رو به تو. گفتم فقط دو رکعت نماز لیلة الرغائب رو میخونم. اما نتونستم. شیرینی هر جفت رکعت جوری نشست به تنم که تا تهش رو رفتم. هرچند که مهره‌های کمرم به غیژ و غیژ افتادن. هرچند که چشمام هم‌رنگ سیاهی شب میشدن.

اما وقتی که پناه‌بردم به لحاف قرمز و سنگین. آروم آروم بودم. وقتی انتهایی ترین تارموهام ممزوج میشد با روبالشتی سبزیشمی رها بودم. پشت‌پلک‌هام انبوهِ نور تلنبار شده بود. لبخند ضمیمه‌ی لب‌هام شده بود. زبانم جز به "الحمدالله کما هو اهله" نمی‌چرخید.

یه‌قطره از حلاوتِ محبتت رو چشیدم

نه به خود بودنِ خودم

که مهربونیِ تو

که به روحِ بی‌نهایتِ رجب

ورنه منِ روسیهِ خسران زده را چه به این والا مقامی‌ها!

جامِ جم

تکیه‌مو میدم به کابیت‌های آشپزخونه که وسطش روی قالی‌چه آبی سفید کاشی کاشی نشسته‌ام. زیارت آل یاسین روزانه‌ام رو گوش میدم. بلند بلند میخونم باهاش. از عمیق ترین تارهای حنجره‌ام از درونی‌ترین حفره‌های قلبم. نه فقط من که تمام وجودم. ذره به ذره همراه میشه با "يَا مَوْلايَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ"

و اشک‌هام پرده میکشن با "وَ سَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ"

چقدر دل‌تنگم و دور

چقدر دل‌تنگم و بدون وصله

همه‌ی دلم پاره پاره شده

همه تنم توی لباس غفلت گُم شده

حواسم نیست، ولی گاهی"بَرِي‏ءٌ مِنْ عَدُوِّكَ" رو یادم میره

میگردم تمام جهان رو به دنبال حق در حالی که"فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ "

انگار من هم یارم در خانه‌است و گرد جهان میگردم

من هم آنچه خود دارم زِ بیگانه تمنا میکنم

هزار هزار هزار کیلومتر از شما دور میشم.

گیجم و دور_خیلی دور

يَا مَوْلايَ

أَوَّلِكُمْ وَ آخِرِكُمْ

وَ نُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ

_ای کاش که_ وَ مَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُمْ

آمِينَ آمِينَ.

دنیایِ فانی

یه وقت‌هایی حالت خوبه‌ها، ریتمِ زندگی جریان داره ولی غم آروم خودش رو می‌خزونه به قلبت. من قبل‌تر ها این غم رو خیلی دوست داشتم. بُن مایه‌ی غزل‌ها و سپید‌های گاه و بی‌گاهم بود. مطبوعِ طبعِ پلی‌لیست شجریان‌م بود. بهم حسِ آدم بودن میداد یه جورایی که من غم دارم، پس هستم.

ولی با تجربه غم‌های خیلی عمیق و وحشت‌ناک و شادی های از عمیق‌ترین حفره‌‌های قلبم، اون غمِ آروم و مزمن ازم دور شد. غریبه شد.‌انگار که هیچ وقت من رو در آغوشش نگرفته بود. اما حالا چند مدتیه که برگشته. چمدون هاش رو پر کرده‌. قَدَر تر شده و برگشته. اما حالم راستش دیگه باهاش خوب نیست. حالا اذیتم میکنه. وقتی فهمیدم که با شادی هم میتونم بنویسم. میتونم شعر بخونم. میتونم شجریان گوش بدم. وقتی فهمیدم این شبه‌غمه! حاصلِ واگویه های مغزمه و اصالت نداره. نمیدونم البته. شاید اون‌قدر هم غیر اصیل نباشه. اما خب مخلص کلام اینکه کفه‌ی ترازوی "خوشحالی" بیشتر برام می‌چربید. و این غم غم‌گین ترم کرد. خودِ داشتن‌ش اندوه داد بهم.

و حالا داره جوونه میزنه. آروم و دوباره.

اما خب یادمه که

ان مع العسر یسری

ان. مع. العسر. یسری

با هر سختی آسانی هست.

چه کسی چراغ ها را خاموش می‌کند؟

کاش می‌توانستم چراغ ها را خاموش کنم. همه چیز برای ترکیدنِ توده‌ی بغض توی گلوم فراهم بود. جانمازِ ترمه‌ای که بوی امام رضا میداد رو به رویم پهن بود‌. مُهر تربت رویش. سرِ سجده که رویش میگذاشتم و چشم فرومیبستم توی خاکیِ جاده مشایه بودم. عِطر چای عراقی. خیسی مه‌پاش ها را روی گونه‌ام حس می‌کردم. صدایِ ضعیفِ موسیقی ملایمِ قبلِ اذان تهران از شبکه پویا می‌آمد. قلم به قلم نوت هایش نفوذ میکردند توی عمقِ جانم. چادرِ سبکِ حریر روی سرم بود. کاش میتوانستم چراغ ها را خاموش کنم. غوطه بخورم توی تاریکی. رو به تو. عطرِ تربت رو نفس بکشم. باهات حرف بزنم. حرف بزنم. حرف بزنم. بعد وقتی هنوز سر انگشتانِ روحم کشیده می‌شد روی نوت های موسیقی‌. اشک هایم سر بخوند. از میانه‌ی مژه‌ها تا روی گونه. تا روی چانه‌. گره روسری ام خیس بشود.

حتما مثل همیشه درآغوشم می‌گیری. تنگ در آغوشم می‌گیری‌. و من میشوم خوش‌بختِ دنیا. میشوم آن که همه چیز دارد. وقتی رو به تو نشستم.

الهی، چطوری بگم دیگه من لی غیرک؟

رزق طیب

شب های زندگی کردن تو هیئت هم دیشب تموم شد. نفس کشیدن هوای بیت‌حاج‌قاسم. چشیدنِ شراب نابِ چاییِ روضه (البته همش شربت خوردیم!). دیدن استاد و شنیدن استاد و فهمیدن استاد. استاد که قبل اومدنش تو ذهنم بود که چی شد اینطوری پایِ کلاس درسش حیات گرفتم. به خودم نگاه میکنم. به زندگیم. به اینکه هرجا که حالم خوب بوده حاصلِ کلاس استاد بوده‌. جایی که علم و اخلاص یکی شدن.

خیلی خوش‌بخت بودم که این پنج شب رو زندگی کردم. بدو بدوهای قبل هیئت. لیستِ تماس روزانه طویل. داشتن یه نقشِ کوچیک کوچیک برای برپا موندنِ بیرق عزای امام حسین.

دلم تنگ میشه برای زیلو‌های بیت الزهرا. برای مدام چک کردن پخش زنده. نگران تنظیم نبودن صدا. تحویل به موقع عکس‌ها.

ذوق کردن از حالِ خوب عزادارهای امام حسین بعدِ مراسم.

و دل‌تنگی برای دوست های جدیدی که پیدا کردم :)

این هیئت و این شب‌ها واقعا رزق بود

الحمدالله کما هو اهله🌱

آقای امیرعبداللهیان همیشه یه جوری به دلم می‌نشست. عکسِ بوسیدن حاج قاسم‌‌ش رو که دیدم فهمیدم چرا.

بوی شهادت می‌داد.

اشک‌دارم. پشتِ هم. بغض پشت هم.

هنوز نمیتونم کلمه شهید رو بزارم پشت اسمتون‌.

به شکوفه های باران برسان سلام مارا.

وسط تراژدی غریبی گیر کرده‌ایم.

انگار یک سکانس از فیلم کیارستمی باشیم

انکار یک پرده از نمایشنامه شکسپیر

امروز صبح شبیه هیچ صبح دوشنبه‌ای نبود. هیچ صبح دوشنبه‌ای.

سرکلاسِ متون تخصصی. وسطِ تئوری عشق. صدایِ تلاوت قرآن بلند شد. همه چیز انگار متوقف شده بود. من اشک های استاد رو می‌دیدم. چطور پایین می‌چکید. سرم را گذاشتم رویِ کتاب. قطره قطره چکیده شدم روی واژه های اینگلیسیِ تئوری عشق.

لحظه‌ها؛

من عمرم اندازه زمانِ آقای رجایی قد نمی‌دهد؛ اما سعی می‌کنم تصور کنم. چهاردیواریِ که دیوارهایش تازه رنگ خورده‌اند. روی طاقچه هایش گلدانِ شمعدانی. روی دیوار عکسِ امام با قاب چوبی. لحظه‌ای انفجار. شبیهِ داستان هر روزِ غزه. شبیهِ ۱۳ دی‌ماه سالِ دو. شبیه خانه‌های سردشت زمانِ جنگ. هزارتا شبیهِ توی سرم متولد می‌شود.

لحظه‌ای بعد رنگِ دیوار متلاشی شده بود. لحظه‌ای بعد گل‌های شمعدانی مرده بودند. و رجایی شهید شده بود.

نمیدانم سالِ ۶۰ چه توی سرِ مردم گذشته است

نمیدانم چه روزهایی دیده‌اند.

حالا آقای رئیسی، حال ما خوب نیست.

آسمان پیشِ چشمانم کدر است

مثلِ اول صبح های بهارِ قبل نشاط آور نیست

من و بابا تمامِ مسیر رسیدن به دانشگاه هیچ حرفی نمی‌زنیم

لحظه‌ای می‌آید جلوی چشمانم

حتما دخترتان گفته است مراقب باشید. خوب غذا بخورید. چهار قل بخوانید.

حتما همسرتان وقتِ رفتن از زیر قرآن ردتان می‌کرده.

آب پشت سرتان ریخته است.

آبِ روی زمین حالا خشک شده

لحظه‌ها لحظه‌ها پشت هم. پشت هم.

وقتی گل‌هایمان نزدیکِ حاج قاسم پرپر شدند

وقتی حاج قاسم رفت

آسمان کدر بود

حتما وقتی آقای رجایی شهید شد هم آسمان کدر

آهای! یا ایها ساقی.

حرف‌ش را زیاد شنیدم. مدام شنیدم. همیشه از دور دیدم‌ش از خیلی دور. غرق در مه. مبهم. دست‌نیافتنی. واژه های "الهی من ذالذی ذاق حلاوه محبتک" بهم جفت نمی‌شوند. الهی‌اش کیه؟ الذی چی؟ حلاوت؟ محبت؟ نه نه نه! محبتِ تو؟ بی‌قرار نشده بودم که دنبال‌ش بروم. شب قبل نه. شبِ قبلش. وقتی غم تویم غوطه می‌خورد، وقتی توی غم غوطه می‌خوردم گفتم، ببین خداجون این همه گفتن عشقِ تو، عشقِ الهی، اصالتِ وجود و اعتباریت ماهیت، "عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست" وَ وَ وَ. باشه قبول‌! پس کو؟ چرا برق چشمام تلاقی نمیکنه باهاشون؟ چرا دستات غبارِ غمم رو عهده‌دار نمیشه؟ بی‌قرار شده بودم. خیلی بی‌قرار. چی‌کار کنم که یه بار ذاقَ حلاوة محبتك بشم؟ اگه راسته، اگه انسان رو برای این خليفة خودت خلق کردی پس باید بچشم‌ش، پس باید به سمتِ قله مه آلود دور_خیلی دور_ حرکت می‌کردم. که بشم بر همه عالم عاشق بر همه آدم عاشق؛که همه چیز از توست. هنگامِ هجرت بود. زمینِ حالا تابِ بی‌قراری من رو نداره. باید راه بیوفتم. اما اما اما چطوری؟ جمله حاج آقا مجتبی پیچید توگوشم. فقطِ فقط دو کلمه "انجام واجبات، ترکِ محرمات" برای تو که حلاوت رو زیر زبونم بگزاری. عهد کردم. یک هفته. فاطمه فقط یک هفته به شعارهایی که سال های دور و دراز روی کاغذ ها و جزوه ها تلبنار کردی. به همه کلمه‌هایی که روی زبونت چرخیدن و بیرون اومدن ولی مزه مزه‌شون نکرده بودی، عمل کن! برایِ قرار گرفتنِ این بی‌قراری. اولِ راهم. هنوز تویِ که عشق آسان بوَد اول. هنوز به ولی افتاد مشکل‌ها نرسیدم. خدا جون، خدایِ خیلی جون. پلیز، بچشون محبت‌ت رو.

ضلعِ شرقی؟

+ پیشاپیش عذرخواهم که خیلی طولانیه و وقتتون رو میگیرم. ولی بخونید و حتما برام کامنت بزارید برای اصلاح متن.

دقیقا از ورودی باب‌‌الرضا باید پله‌ها را پایین بیایم و چشم بچرخانیم به ردیفِ سنگ‌قبرهای سیاه با حک قرمز "شهید". به آخر پله‌ها که برسیم احتمالا پیرمردی می بینیم که نوه‌اش را؛ که روسری قرمزِ با گل‌های زرد دارد را بغل گرفته و کنار ماکت‌‌حاج قاسم ایستاده تا دخترش از آنها عکس بگیرد، صدای "چیلیک" موازی میشود با عبورما از کنارشان و از کنار حوضِ فیروزه‌ای که پشت ماکت است و ایضاً بک‌گراند لپ‌تاپِ تو.

مشکات، دقیقا از باب‌الرضا میشود ضلع شرقی گلزار. انتهایِ انتها. جایی که از پنج ماه گذشته می‌آمدیم. البته بعد از سیر دوره‌ای فاتحه‌خواندن و دعا کردن‌مان بالایِ مزار شهیدمغفوری که نیمکت تازه رنگ‌خورده بالای سرش هیچ‌وقت از زائر خالی نمیشود‌. بعدهم علی شفعی که بعد هربار فاتحه تو بخندی و بگویی چه جوان هایی که اینجا گریه‌کردند و چند وقت‌بعدش با خانومشان شکلات روی آورده‌اند بالای سرشهید و من ریسه بروم که لابد یکی‌اش هم خود تو! و تو بزنی به دیوارحاشا؛ اما من ذوق و تایید توامان را از توی چشمانت بخوانم‌.

بعدهم مثل همیشه میرویم شهید‌لنگری‌، هاشمی ، علی ماهانی و شهدای گمنام پایین تر، پایین‌تر‌تر هم مزار شهید کازرونی و خاطرات‌‌تو از راهیان نور توی اردوگاه شهیدکازرونی. بعدهم ضلعِ غربی، روی به‌روی باب الزهرا مزار محمود اخلاقی و شهید برهانی و تداعیِ شبی که وصیت‌نامه اش را تو اینجا خواندی . من هی بغض قورت دادم‌. رو به آسمان پلک زدم که اشک‌هایم روان نشود.

دوره‌مان حالا تمام است. آخرِ سر وقت حاجی‌است که حسابی جلا خورده‌ایم و آماده‌ایم. برمیگردم. من میروم سمت ورودی خانوم ها و تو آقایون.

بعد شیشه روی مزارِ حاج‌قاسم را میبوسم. نگاه میکنم به قابِ عکس لبخندِ حاج‌قاسم پشتِ درخت‌های زیر برف پنهون شده که روی پته‌های سفید جا گرفته.

نگاه نمیکنم به عکس. خیره‌میشوم. نور پاشیده میشود توی قلبم.

بعد از سلام به حاج حسین پورجعفری ۴۰ ثانیه زودتر‌‌ از تو می‌آیم که بتوانم از روبه‌رو خوب کاشی های عکس حاجی را ببینم. از همیشه زیباتر است.

حالا توی این شبِ سرد احتمالا آخر پاییز و بالایِ کوه های صاحب‌الزمان دست برد می‌زنیم به جیب های پالتو. و توی هوا با دهان حایِ حلقه‌ای درست میکنیم.

روح‌مان زلال شده‌است‌‌. این توالی تمامِ غبار ها را شسته. نو شده‌ایم.

از چه‌میگفتم؟

مشکات. توی شب‌هایی که اینطور راه به آسمون پیدا می‌کردیم. میرفتیم مشکات یا به قولِ تو رزق فروشی که توی ضلع شرقی گلزار بود_انتهایِ انتها_ و هنوز هم هست.

میرفتیم و از گشادی خاطر و وسعت مکان خوب نگاه به قفسه ها میکردیم که روی سنگ‌فرش های جلوی "رزق‌فروشی" برپا بودند همیشه. من می‌ایستادم و از توی جاکلیدی ها، صورتی ها را پیدا میکردم برای هدیه روز‌ زن به خانم های دعای ندبه و تو از انتخاب های من که بیشتر مناسبِ دختر بچه‌های ۸ ساله بودند خنده‌ات میگرفت. قفسه‌ی بالا تسبیح بود. پایینی ها حرز. نگاهم به جاکلیدی‌های صورتی‌است با طرح گل‌های پنج‌برگ. زیباست. پلک‌هایم بسته‌میشود. پشت پلک هام هنوز تصویر گل‌پنج‌برگ صورتی. پلک هایم باز میشود دیگر خبری از قفسه‌ها نیست. جا نیست. زیر پایم جای گل‌پنج‌برگ، پرهای از هم گسسته و کهنه گل است. جای صورتی، قرمز. پلک هایم بسته میشود بوی خون زیر پلک هایم میپیچد. باز میکنم. خداراشکر. خداراشکر. هنوز جلوی قفسه‌ام. شاید تسبیح بهتر باشد. گلبهی. گلبهی ملیح است. سر میچرخانم سمت تو و تسبیح گلبهی را بالا میگیرم ته‌ش آویز قلبی دارد، نگاهت مشتاق نیست. دوباره رو به تسبیح ها می‌گردم. پلک‌هایم بسته‌میشود‌. نمیخواهم بازکنم. تلاش میکنم ردیف مژه هایم روی هم بچسبد. اما. اما. نمیشود. باز میکنم‌. صدای انفجار میپیچد توی سرم. همه‌جا خاکستری شده. روبه‌رویم به جای قفسه جاکلیدی و تسبیح و حرز. سنگ قبر های کوچک سفید است. توی دستم جایِ تسبیح گلبهی، شاخه گل داوودی. شعله شمع های نیمه سوخته را باد تکان میدهد. زیادند_بسیار_ به قدری که مشکات جا برای میزها . کتاب ها و قفسه‌هایش ندارد. دیگر نخواهد داشت. جایِ کتاب کودک حالا سنگ قبر ریحانه کاپشن صورتی را گذاشته‌اند.

توی سرم همهمه‌‌است

کاش شبِ چهارشنبه ۶ دی‌ماه جاکلیدی صورتی را خریده بودیم.

پلک هایم بوی خون میدهند.

این قبر‌ها شبِ جمعه ۱۵ دی‌ماه پر شده‌اند.

یادت باشد برای مزار علی شفیعی شکلات بیاوریم.‌

صدای "قطره قطره روضه میریخت از لب سرخ همچون یاقوتت" پویانفر توی گوش‌هام جیغ می‌کشد‌.

راستی من هیج وقت توی گلزارشهدا فاتحه نمیخوانم. شهید که فاتحه‌نمی‌خواهد. وقتی عِند‌ رَبِهم‌ یُرزَقون شده‌،حتی اگر مریم ۸ ساله که پدرش به او مادر میگفت باشد.

ای آرزویِ بشر، چیست آرزوی خودت؟

هرچند که واژه شبِ آرزوها رو دوست ندارم. شبِ رغبت‌ها به مراتب عاشقانه‌تر و صحیح تره. ای آرزویِ بشر، به قولِ دعایِ کمیل "يا غايَةَ آمالِ العارِفينَ" کاش تمامِ تمامِ رغبت‌مان تو باشی. که القلبُ حَرَمُ اللّه، که تو لَا یَسَعُنِی أرْضِی و وَلا سَمائِی _ تو در زمین و آسمان‌ت نمی‌گنجی_ وَلکِن_ امّا امّا و امّا_ یَسَعُنِی قَلْبُ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ.

_کاش تمامِ رغبت‌مان تو باشی_

قاتل النفس

یکم انجام دادنش برام سخته، روزای تو خونه موندن به شدت طاقت فرساست، دیوار ها تنگ و تنگ و تنگ تر میشن.

راه رفتن تو دانشگاه، تا مغز استخون لرزیدنِ قبل اولین کلاس اندیشه رو دوست دارم. با هدی شخم زدن تعاونی، راه رفتن و حرف زدن حرف زدن من رو از هاله سیاه اطرافم دور میکنه.

اما دو روز اینهارو ندارم :(((((

ناراحتم اما من میخوام شبیه استاد غلامی باشم،استاد غلامی اگه جای من بود چیکار میکرد؟

_قطعا یه کاری برای مامان باباش انجام میداد. پس منم انجام میدم!

__نمیخوام فاز بزرگ بودن بردارم و اصلانم منتظر پاداش نیستم، نباید باشم. فقط برای راحتی خیالِ اونا، از یه چیز خیلی کوچیک میگذرم و این اصلا کار بزرگی نیست!!!!

خدایا اگه اینکار به شدت کوچیک بخواد ثواب کوچولویی داشته باشه، ثوابش رو اینجا بهم نده، بزار توشه اونجا :)