شارژ هدفون از ۲۰ درصد کمتر است، دوامِ این ترانه ۶ دقیقه ای ندارد. خاموش میشود.
از دور گردنم بیرون می اورمش، صدا را آزاد میکنم. درب اتاق بسته است و چراغ خاموش. دستم را روی بلندگوی موبایل میگذارم تا صدایش بلند تر نشود.
باید از اول گوشش بدهم، نقطه سفید را روی ۰:۰۰ می آورم. حالا صدای تار است و هنوز چیزی نمیخواند.
صبر میکنم
یک دقیقه و چند ثانیه گذشته که میخواند : یک نفس ای پیک سحری بر سر کویش کن گذری ، گو که ز هجرش به فغانم به فغانم به فغانم.
من، اولِ این راه نرفته ام. هزار هزار هزار قدم تا او فاصله است. هزار بار باید این من را بشکنم هزار بار او شوم، آینه او شوم.
من میلرزم، خانه ام ویران است.
خانه ام رو به اضطراب است.
خسته راه نرفته ام .
دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
تردید دور گردنم چنبره می اندازد
انگشت هایم پیش نمیروند
_ به فغانم به فغانم به فغانم
حالا دوباره صدای تار است.
میانِ تمامِ این روزهایِ رکود حلقه ای گمشده است به نام شادی.
دیدنِ غروب شوق آورست اما لحظه ای
انتخاب یک ثانیه ای کفش های مشکی پارچه ای اسپورت شور انگیزد اما لحظه ای.
انگار شادی را میان اضطراب ها ترس ها یاس ها و معده درد های عصبی گم کرده ام
انگار عشق نگاهی به مردمک هایم انداخته و نفس عمیقی کشیده و لب هایش را به هم فشار داده شاید در دلش هم گذشته که _چه رفتن ها که می ارزد به ماندن های پوشالی
انگار کلمات تمام کتاب ها به من دهان کجی میکنند همه شان شادی را آرامش را بلعیده اند.
هر چقدر که فصل ها و کلمات و خطوط را دنبال کنی جز اضطراب و ترس چیزی نمیابی.
انگار که سیمِ تار ها جز غم نمی نوازد
جز یاس شاخه ای نمی روید
انگشتانم جز فسردگی نمی نویسند
از نوشتنِ هیاهو، واهمه دارم، نکند کمال با چوب دستی سنگینش توی سرم بکوبد.
از تمام فیلم های ژانر وحشت
ساقه های خشکیده
کاغذ های خط خطی
پیام های سین نشده
خودکار های بدون جوهر
متنفرم.
_ من سر زلفت به دو عالم نفروشم.