هیچ عنوانی به ذهنم نمیرسد.
فکر میکردم که فقط فکرمیکنم که بعد از آتشبدوندود نمیتوانم به رمان خواندن برگردم؛ ولی حالا دقیقا بعد از دوهفته و یک روز از آخرین صفحهی هرسرانجام را سرآغازی است که خواندم، هنوز دستم و دلم و چشمهایم به دیدن و شناختن هیچ شخصیت دیگری جز آلنی و جز مارال و هیچ قلم دیگری جز نادر ابراهیمی نمیرود. هنوز هم که سه جلد قرمز توی کتابخانهام را میبینم و خاطراتم زنده میشود. آلنی با چهرهی خستهاش و مارال با صورت ۵۰ سالهی زیبایش زنده میشود. همهی کتاب های دیگر و خواندن آنها میشود خیانت. من وفادارم. وفادار. البته خواستم این لوس بازی که حتما فکر میکنید فقط در کلمه است را بشکنم. اما نشد. دلم را بهم میزد. چشمهای توی همه حروف دنبال آ.ل.ن.ی میگشتند، دنبال صحرا.
قبول کردم و فعلا فقط جستار میخوانم. درمورد فیلمنامه نویسی. و مجله سوگ مدام. کمکم. همهی رغبتم به تند خواندن و تمام کردن تمام شده. آهسته میخوانم. بارها میخوانم. روایت سوم سوگ مدام را پارگراف پاراگراف چند بار خواندم. جملهها را توی سرم بهم میریزم و دنبال ریشه عمیقشان میگردم. راحت با کلمهها گریه میکنم. راحت یک جمله تبدیل میشود به بهترین جملهای که خواندهام. این وضعیت ممکن است کشناک و حوصله بُر باشد اما قطعا عمیقتر هم هست. و فهم محور تر به جای عدد محور.
یک ماهی میشود که داستانی ننوشتم. سمانه توی سرم دیگر رنگی ندارد. میتوانم به شخصیت جدیدی بپردازم. به فراخوان نوروز مدام فکر میکنم. به هفت سین. به ارغوان ابتهاج. سختگیریام در طرح و پیرنگ بسییییار زیادتر شده. نتیجهی این، کم نوشتن اما عیّار نوشتن است. اما خب کمنوشتن ضعیف نوشتنِ در متن را هم به دنبال دارد. دقیقا یک شمشیر دولبه. امیدوارم بتوانم هرچه سریع تر ایده و طرحم را نهایی کنم. پیرنگ بنویسم.چند روزی با شخصیتها حرف بزنم و پیدایشانکنم. و درنهایت بنویسم. و فرزند جدیدی به پوشهی نسخهی نهایی بخشِ نوشتن لپتاپ اضافه کنم.